یادت بخیر  وبلاگم

وبلاگم ! نازنینم ! چقدر تلخه که دورانِ تو به سر رسیده ! تو جعبه ی سیاهِ من بودی !

کماکان زنده نگه خواهمت داشت 🥀🌺😐🙂

 

یادداشت هایی از سفر به مالزی

   یادداشت هایی از سفر به مالزی (1)   

 

روز قبل از سفر :
ساعتِ ۷:۳۰صبح ، پروازمان به تهران رسید (از شیراز) . پروازمان به مالزی ساعت ده و نیمِ شب بود . برای پُر کردنِ این زمان ، به حرم امام رفتیم .

 از قبل با هتلِ آفتاب که در جوارِ حرم واقع شده بود هماهنگ کرده بودم برای اسکان (به دلیل نزدیکی اش به فرودگاهِ امام ) . ولی هتل با اسکانِ فقط چند ساعته ی ما موافقت نکرد . از طرفی، برگشتن به داخلِ تهران و پیدا کردنِ هتل هم با ساکها و بچه و خستگیمون ، کارِ عاقلانه ای نبود . پس وسایلمون رو تحویلِ صندوق امانات دادیم و خودمان به داخلِ صحنِ حرم ، پناه بردیم . 
شیک و چشم نواز بود . خیلی !


به ضریح رسیدیم .عرضِ سلام و ارادتی کردیم خدمتِ امام (ره) . پس از دقایقی دعا و نثارِ فاتحه ای به روحِ آن بزرگمرد ، به گوشه ای خلوت خزیدیم و استراحت کردیم . خانمم آن سوی صَحن (ویژه ی خواهران) و من این سو . وآقا آرینِ شیطون هم وسطِ صحن ! داخلِ حرم ، خلوت بود و فقط سر و صداها و شیطنت های آرین ، جلب توجه میکرد . ما هم خسته بودیم و دیگه نایی برای دنبال کردن و مراقبتِ از این پسر نداشتیم . سه چهار بار پاهاش سُر خورد و با سر به کاشی های کفِ حرم خورد . خیلی ترسیده بودم . دیگه اصلن امیدی نداشتیم بچه ام از حرم ، سالم بیرون بره. 


بیکاری و خستگیمون و شیطنتهای آقا آرین باعث شده بود زمان به کُندی بگذره برامون . به جانِ جَدّم باور کنید هر بار بعد از کلّی این دست و اون دست کردن ، به ساعت که نگاه میکردیم میدیدیم همش ۱۰ دقیقه گذشته ! دقیقن هر بار ۱۰ دقیقه! 
اصلن شده بود طولانی ترین روزِ عمرمان! 
خودمون رو ساعتها بیرونِ صحن ، مشغول میکردیم و وقتی میومدیم داخل ، میدیدیم همش ۱۰ دقیقه گذشته ! میدونید ؟ ۱۰ دقیقه. 
اصلن احساس میکردیم امام ، جلو زمان رو گرفته ( تیش رو گرفته ) و نمیزاره بره جلو! 
احساس میکردیم امام یه جورایی داره ما رو مجازات میکنه ! آخه چرا مجازات ؟! مگه ما چکار کرده بودیم ؟ حتی تا آخرین لحظه ها هم به آرمان هایش پُشت نکرده بودیم بخدا .

 به هر بدبختی که بود ساعت ۶ عصر شد . برای ما ۶۰ ساعت گذشته بود تا به اینجا !

دیگه طاقتم سَر رفته بود. 
رفتم هر دو دستم را گرفتم به ضریح . مُحکم . فِیس تو فِیس . گفتم ببین امام جان ، من نمیدونم چی قبلن بینِ من و شما گذشته . ولی هر چی بوده ، گذشته . بیا و مثلِ همیشه ، مردونگی کن و کوتاه بیا و این "زمان" رو رها کن !
یه احساسی بِهم دست داد که امام ، راضی شده . نگاه کردم به ساعت و دیدم اِه ! به همین زودی ۱ ساعت گذشته و شده ساعتِ ۷ شب !

 

اشکِ شوق در چشمهام حلقه زد . دیگه وقتِ رفتن بود . نمازِ جماعتِ در معییتِ سید حسن نوه امام را نیمه تمام گذاشتیم (نماز عشا را فُرادا خواندیم) ، زنگ زدم به تاکسی اِسنپ ، و رفتیم به سمتِ فرودگاهِ بین المللی امام .

به فرودگاه رسیدیم . این هفتمین یا هشتمین باری بود که سر و کارم به این فرودگاه میفتاد . به جز علافی و شب زنده داری در این فرودگاه ، ذهنیتِ دیگری نسبت بهش نداشتم .

بالاخره پس از انجامِ مقدماتِ فرودگاهی ، ساعت ۲۲:۳۰ پروازِ هشت ساعت و نیمه ی ما به سمتِ کوالالامپور آغاز شد ...

.

.

.
بقیه ی عکسها و تصاویر سفرم به مالزی را میتوانید در پیج اینستاگرامم ببینید :

www.instagram.com/mohammad.farahmandfar

 

www.instagram.com/atlasi2016

 

جای بم هنوز درد می کند..

 

     جای بم  هنوز هم درد می کند      

   امروز، چهاردهمین سالگرد زلزله ی بم بود. زلزله ای که شهری را - و بلکه نسلی را - نابود کرد.

 ما چند روز بعد از زلزله، بعنوان امدادگر ، وارد بم شدیم.

مجالِ این نیست که به بیانِ مشاهداتم از آنچه که دیدم بپردازم ، اصلن حافظه ام هم یاری ام نمی کند .

  آنچه را در بم دیدم ، بی شک  ، یک تراژدی تمام عیار ، باورنکردنی و فراموش ناشدنی بود که درک و تحملِ آن ، فراتر از تصورات و تحملاتِ انسانی بود . هنوز هم این تراژدی ، دامنِ این عزیزانم را گرفته . . .

پ. ن ۱ : مادرم اون چند روز رو شیراز بودند و خبر نداشتند که من بم هستم . ظاهرن یه شب که ایشون داشتند پخش زنده ی دعای کمیل با اجرای آقای آهنگران از مسجد جامعِ بم رو از شبکه ی سه نگاه میکردند  متوجهِ حضور من در آن جمع شده اند ! ظاهرن دوربین شبکه ی سه ، چند ثانیه ای را روی من زوم کرده  و مامانِ ما هم شوکه شده بودند که این پسر ، اونجا چکار میکنه . 

 

  ..

 

زندگی نامه ی آرین فرهمندفر

             زندگینامه پسرم  آرین             

    آرین فرهمندفر  فرزند محمد، در بیست و سوم آذرماهِ سال ۱۳۹۵ شمسی برابر با ۲۵ ربیع الاول سال ۱۴۳۸ قمری، در یک خانواده ی مذهبی، دیده به جهان گشود . پدرش آمیزه ای از تقوا، مهربانی و بردباری و از قِشر زحمتکش جامعه بود ( با دستانی پینه بسته). و مادرش - بانو فریده  نیز بانویی زاهد، مُتشرّع، آشنا با آیات قرآن، احادیث، تاریخ و ادبیات زبان انگلیسی بود و نَسَبِ او از سوی مادر به شیخ رحمانی  از روحانیونِ شَهیرِ شهر می رسید .

   آرین ، نوزادی ریزه میزه و کچل بود و این کچلی اش در روزهای اول تولدش، خیلی به چِشم می آمد اما دیری نپایید که موهای او رشد کردند و موهای دُمبِ اسبی او ، حسادتِ همگان را برانگیخت . . . 

آرین ، پسرکی ساکت، متین و آرام بود و به گواهِ اطرافیانش ، این آرامشش، جذابیت خاصی را به او داده بود . همه او را دوست داشتند ولی پدر - مخصوصن در روزهای اول - احساسِ خاصی نسبت به وی نداشت! شاید پدر ، فرزند دختر را بیشتر می پسندید ! اما در روزهای بعد، چنان خود را در دل‌‌ِ پدر  جای کرد که به درجه ی بالای "نَفَسِ باباش" رسید و حسادتِ اطرافیانش را بر انگیخت . . . 

   شناسنامه ی آرین، دقیقن پنج روز بعد از تولدش صادر شد و در کمالِ شگفتی ، از همان ماه نیز یارانه اش برقرار گردید . . .

  مادرِ آرین مثلِ همه ی مادران دنیا ، سخاوتمندانه تمام وقت و دغدغه و هزینه اش را برای فرزندش گذاشته بود. البته پدرِ آرین هم - مخصوصن در روزهای اول - علاوه بر شب زنده داری، تعویض پوشک  و استحمام بچه ، وظایف دیگری را نیز بر عهده  گرفته بود . یک پدر تمام عیار.  اما  درجه ی جَو گرفتگی پدر، به حدی رسیده بود که به جرأت می توان گفت اگر از لحاظ سخت افزاری، امکانات زنانه - از جمله سیستم شیردهی - در وی تعبیه شده بود (تاکید مینمایم فقط و فقط سیستم شیردهی  منظور می باشد) ، از شیردهی هم دریغ نمی کرد . . .

  مصرفِ پوشک و شیر خشک توسط آرین ، پدر را به وجد آورده بود و همواره لبخندِ تلخی بر گوشه ی لبانش نقش بسته بود. .


  سلسه ی حوادث پس از تولد آرین ، باعثِ شگفتی پدر، مادر و اطرافیانش شده بود. دقیقن چند روز پس از تولد آرین ، در شهر ، سیل جاری شد و چند روز بعد از آن نیز زلزله آمد . اما تلفاتی در بر نداشت. . در کمال شگفتی ، چهل روز پس از تولد آقا آرین ، برای اولین بار در تاریخِ انقلاب و منطقه ، برف، باریدن گرفت! و موجبات شادی و شعف و البته شگفتی فراوانِ مردم را فراهم آورد .  در چهل و یکمین روز از تولد آرین، تنها چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بود سونامی بود. به درخواست جمعی از مردم و نیز توصیه ی بعضی از اطرافیان و دلسوزان ، آرین چند روزی از شهر بیرون رفت تا اوضاع کمی آرام شود و خطر دیگری مردم را تهدید ننماید. .

 آرین فرهمندفر در پنجاه و دو روز پس از تولدش ، در شهرِ همجوار ، توسط پزشکی حاذق و چیره دست، ختنه شد و بدین نحو، برگِ زرینی در تاریخ اسلام و انقلاب،  رقم خورد . بعد از اين واقعه ، آرین ، اعتماد به نفسِ بیشتری پیدا کرد به نحوی که چندی بعد و به دعوت جمعی از بزرگانِ شهر، در انتخاباتِ شورای شهر، کاندید شد . البته در روزهای آخرِ قبل از انتخابات ، به نفعِ یکی از کاندیداها - که قبلن ختنه شده بود - انصراف داد که بازتابِ گسترده ای در رسانه ها و مطبوعاتِ ملی و منطقه اي پیدا کرد . 

روزها، چپ و راست می گذشت، و آرین، روز به روز بزرگتر، هوشمندتر  و تواناتر  میشد. . .


در پنج ماهگی ، با پیگیری های پدر ، آرین نیز برای امری مهم و رویایی بزرگ، صاحبِ پاسپورت شد . ... . 

در هفت ماهگی بود که آرین بطور اتفاقی و خودجوش و بدون هیچ پیش زمینه ی خانوادگی، نسبت به پخشِ آهنگی شاد در تلویزیون، واکنش نشان داد و با حرکاتی موزون، پدر و مادرش را به وجد آورد و اثبات کرد که  روزگار، جامعه و حکومت ها هستند که افسردگی و غم را در زندگیمان پُمپاژ و  نهادینه می کنند و اِلاّ سِرشتِ آدمی که مشکلی ندارد. .

در ۸ ماهگی، آرین، اولین تلاشهایش را برای راه رفتن انجام داد که شاملِ مواردِ زیر بود : غلت زدن، سینه خیز رفتن، نشستن، روی زانو حرکت کردن، تِلِپ تِلپ راه رفتن، و در نهایت : راه رفتن به سبکِ چارلی چاپلین . .

در آغازین روزهای هشت ماهگی، آرین این کلمات و جملات را می شناخت و به آن، واکنشِ صحیح نشان می داد : کتابت کو؟ (کتابش را می آورد)  توپت کجاست؟ ( توپ رو می آورد) پنکه کجاست!؟ (به پنکه اشاره میکرد) برقص! (استغفرالله)  سینه بزن (متناسب با ایام محرم، با هر دو دست، سینه میزد)  نماز بخون؟ (کُلّن آرین به نمازِ اولِ وقت إهتمامِ ویژه ای داشت و تقلید از نماز خواندنِ پدر و مادرش، کارِ هر روزش شده بود. اصلن همیشه داعِمُ الگوزو بود.) .

۹ ماه از تولد آرین گذشته بود که اولین دندان آقا آرین در دهانش خودنمایی کرد. و سپس دندانی دیگر و دندانی دیگر. ۰  از خصوصیات بارزِ آرین میتوان به سخت کوشی، تلاش و سماجتش برای انجام کار مورد نظرش اشاره کرد. اصلن در حد لالیگا.  در حدی که از او بعنوان اولین نوزادی یاد می شود  که پدرش از او چیزی یاد گرفت. . .

زندگی ادامه داشت و این داستان نیز - انشاألله - ادامه دارد ..

یادی از پدربزرگ 7

              یادی از پدربزرگ (7)             


چند وقتیه دلم شَدید هوای بارون کرده !
ولی ظاهرا"انتظار بارون وسطِ این کویر ، انتظارِ بیخودیه .
خدا رحمتش کنه پدر بزرگ رو ، عاشق بارون بود . یادمه یه بار که با دوستش حاجی مَعدَلی (محمدعلی)نشسته بودند و قِلیان می کشیدند ازش پرسیدم پدرجان ، چرا اینقدر عاشقِ بارونید ؟ پدربزرگ گفت: به تو ربطی نداره پسر ، سَرت تو کارِ خودت باشه ! 
یه کم که اصرار کردم ، خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: یادمه یه روزی با مامان بزرگت که اون زمان نامزد بودیم ، از مَکتبخانه بیرون میومدیم که یهویی بارون بارید . من هم شانسم رو امتحان کردم و گفتم اینجا خیس میشیم ، بیا بریم خونه ی ما ! و مادربزرگت هم قبول کرد و اومد خونه ☺ . از اون روز به بعد ، من عاشقِ بارون شدم پسر !
حس کنجکاوی ام گُل کرد و از حاجی معدلی هم پرسیدم شما چطور آشنا شدید با خانومتون ؟ 
حاجی معدلی هم با او قیافه ی همیشه قانعش گفت: رفتم دنبالِ زنم بیارمش خونه ، اومدیم خونه دیدم یکی دیگه رو اشتباهی آوردم !
گفتم : چرا ؟ مگه میشه ؟!
گفت: هوا کثیف بود پسر ، چِش چِشو نمیدید !
گفتم: خُب دیگه چی شد ؟
گفت: هیچی دیگه ، نگهش داشتم ! زنِ خوبی بود . زنِ زندگی بود ! ازش راضی ام !

 

 

تولدم مبارک :37

             تولدم مبارک !             

    می گویند قِدمَتم به سی و چند سال قبل باز می گردد .زمانی که ماموتها آخرین نفسهای خود را میکشیدند و نسلِ دایناسورها چند صباحی بود که منقرض شده بود . زمانی که کامپیوتر ، اینترنت، تلفن و خیلی چیزهای دیگر ، هنوز اختراع نشده بود و مردم برای ارتباط با هم، از کبوترهای نامه رسان و یا حلقه های دود استفاده میکردند . بهرحال با این موضوع که فُسیلی هستم برای خودم ، کنار آمده ام !

بگذریم .


سالروزِ تولدم امسال هم مثل سالهای قبل بود . ساده و بدون هیچ احساسِ خاصی ! فقط این وسط به یک دلخوشیِ کوچک جهت ادامه ی زندگی نیازمند بودیم که خداوند ، از خوردنی های حلال ، موجودِ خوشمزه ای را بنام آقا آرین به جمعِ کوچولوی ما اضافه کرد . البته من و همسرم هم این وسط ، مقداری نقش داشتیم. باور کنید ظهرها که خسته و بیحال و با دستانی پینه بسته به خانه میروم و پسر کوچولواَم چهار دست و پا به سمتِ من می آید ، دراماتیک ترین لحظه ها برایم رَقَم میخورد .
.
.
بگذریم .
عمری گذشت و من بابت کارهایی که نکرده ام بیشتر افسوس میخورم تا بابت کارهایی که کرده ام .

خدایا از ما قبول کن .
.

یادداشت های سفر به دبی (1)

              یادداشت هایی از سفر به دبی (1)         

یه وقفه ی سی و چند ساله افتاده بود در بازگشتم به دبی . اولین بار ، در دبی بدنیا اومده بودم . 21 آگوست 1980 ساعت 11 و 20 دقیقه ی ظهر .

دوران کودکی ام را آنجا گذرانده بودم و طبیعتا" بعد از سی و چند سال دوری از آنجا ، هیچ ذهنیتی ازش ( از دبی) برام نمونده بود . دوست داشتم برگردم ، و برگشتم !

 

اینکه دبی زمان تولدم چی بوده و الان چی شده ، بماند !

هتل محل اقامت من و همسرم نزدیک به ایستگاه متروی یونیون یا همان اتحاد بود که باعث میشد دسترسی ما به قسمتهای مختلفِ شهر ، آسان باشد . 

 پیست اسکی امارات مول

امارات مال

 

آبشار دبی مال

روز اول ، پدر خانم را که محل کارشون دبی بود در "دی تو دی" ملاقات کردیم و ایشون ما رو بردند شارجه . شهر شارجه و دبی ، دقیقن به هم چسبیده اند و تفکیک آنها از هم ، کار مشکلی است .

این یادداشت در پست های بعدی مفصل تر ادامه خواهد داشت !

یادداشتهای سفر به استانبول (1)

              یادداشت های محمد فرهمند                          

سلام دوستان . بعد از مشکلاتی که برای سرورهای بلاگفا پیش اومد متاسفانه مطالب دو سال اخیرم پرید . خیلی برام دردناک بود ! این وبلاگ ، خانه ی من است ، جعبه ی سیاه زندگی ام هست! بگذریم . از امشب قصد دارم وبلاگم را دوباره زنده اش کنم .

 

 

یادی از پدربزرگ (6)

              یادی از پدربزرگ (6)             

   نیمه های شب ، توی عالمِ خواب و رویا ، پدربزرگم را دیدم که در حالِ بالا انداختن آجر بود . گفتم چکار میکنی پدرجان ؟  انگاری گفت : اُفتادیم توی کار ساخت و ساز !  .        گفتم : ساخت و ساز چی ؟     گفت : مسئولان این دنیا ، تصمیم گرفتن یه دادگاه مخصوص ایرانی ها بسازند .  گفتم : آخه چرا ؟    گفت : آخه اونقدر دزدی ، اختلاس ، دروغ ، دو دره بازی ، سه دره بازی ، خیانت ، جنایت و غیره توی ایرانی ها زیاد شده ، که اینجا تصمیم گرفتن یه شعبه دادگاه فقط مخصوص شما ایرانی ها بزنن .

   گفتم : حالا چرا دارن از شماها برای ساخت و ساز استفاده میکنن؟   گفت : آخه از روزی که هدفمندی یارانه ها انجام شده ، شما ها دیگه یه تیکه نون هم برای ما خیرات نکردین . این شد که ما گفتیم خودمون به دادِ خودمون برسیم . اینجا در قبال کار ، هم آب و غذا بهمون میدن و هم 5 تا سهمیه ی حوری در ماه داریم .      گفتم : 5 تا کافیتونه ؟ گفت : نه بابا ، کفاف بیست روزمون هم نمی کنه . بقیه روزها می شینیم با حاجی معدلی ، مِنچ بازی میکنیم .

 

 

سپس پدربزرگ ، رو به من کرد و گفت : حالا تو چرا اینقدر گرفته ای ؟

گفتم : چی رو گرفته ام پدر جان ؟

گفت : نه ، منظورم اینه که چرا اینقدر توی خودتی ؟

گفتم : پس توی کی باشم پدر جان ؟

گفت : مرتیکه ی چارشاخ ، منظورم اینه که چرا حالت اینقدر گرفته هست . چرا افسرده و بی حالی ؟

گفتم : دست روی دلم نزار پدر جان . امان از این زندگی .

چشمانش را به چشمان من دوخت و گفت : زندگی همینه دیگه پسرم . زندگی ما هم بیشتر از اینکه بر وقف مراد بگذره ، بر تخمِ مراد گذشت .

گفتم : پس لعنت به این زندگی .

گفت : نه پسرم . زندگی قشنگه . بستگی به این داره که خودت رو چقدر به خریت بزنی .

گفتم : در این زمینه (خریت ) مشکلی ندارم !

خندید و گفت : آفرین پسرم !  سخت ترین مرحله توی درمان بیشعوری ، همون مرحله ی اوله ، یعنی پذیرفتن بیشعوری . خوشحالم از اینکه تو این مرحله رو با موفقیت گذروندی .

  

هفت سال بعد از بیست و هفت !

    هفت سال بعد از بیست و هفت سالگی !  

  نزدیکی های ظهرِ یکی از روزهای تعطیله . به سختی از خواب بیدار میشم . بنظرم خوابیدن زیر پتو با کولر روشن ، یکی از معدود لذتهایی هست که اسلام یادش رفته حرام اعلام کنه . امروز بنا بر روایتی سالروز تولدمان است . هفت سال پیش در چنین روزی بیست و هفت ساله شدم ! 

 یادمه از بچگی 1 ستاره را نشون کرده بودم توی آسمون ، میگفتم این ستاره ی منه . بیست و هفت سال بعد که فهمیدم چراغ دکل مخابراته ، کمرم شکست !         بگذریم . ...

به یاد دوران کودکی ، به سراغ کتابهای آن دورانم رفتم . 

 با خوندن هر ورق از کتابهام ، حس میکنم باید با کارت صد آفرین سوم دبستان ، توی اوج از تحصیل خداحافظی می کردم . 

 

همه چی آرومه

              همه چی آرومه             

   دقت کردین هر وقتی یه روزنه ی امیدی توی زندگیتون پیدا میشه ، فورا" یه پتروس فداکار پیدا میشه و دستشو میکنه توش ؟

  اوضاع امروز ما هم همینه . البته خدا را شکر ، وضع  نسبت به دوره ی قبلی خیلی تغییر کرده و بهتر شده . دیگه نه خبری از تورم هست و نه از گرانی ( اگه باشه هم سی چهل درصد بیشتر نیست ) . دیگه نه خبری از افزایش قیمت آب و برق و تلفن هست و نه نفت و گاز و بنزین ( اگر هم افزایشی باشه ، با شیب ملایم 75 درصدیه ) . حتی از سفرهای استانی چند صد مصوبه ای و استقبالِ گله ای مردم و دویدنشون پشت سر ماشین آقای رییس هم دیگه خبری نیست ( اگر هم همچین چیزی باشه ، کاملا" خودجوشه ) . از شر فیلترینگ فله ای هم که دیگه راحت شدیم ( اگر هم فیلتری باشه ، به این خاطره که اختیارش دست دولت نیست ، بلکه دست کمیته تعیین مصادیق مجرمانه هست ) .

یارانه ها هم که همچنان برای فقیر و غنی برقراره .

دیگه مرگ می خواییم؟

   همین دیشب ، پدربزرگ رو در خواب دیدم که انگاری خونه اش پر شده بود از گونی های برنج و روغن . انگاری گفتم اینها رو از کجا آوردی پدرجان ؟        گفت : " آخه فرمهای ثبت نام یارانه رو طوری پر کردم که از امروز صبح ، سیل کمک های مردمی ، هلال احمر و صلیب سرخ به سمت خونمون روانه شده ". 

   

خدا رحتمش کنه . هیچوقت سختی ها و مشکلات زندگی ، اون رو تسلیم نکرد .خیلی کم غمها و غصه هاش رو بروز می داد . به قول خودش ، اونقدر بغضهاش رو قورت داده که اسهال گرفته .

همیشه می گفت : پسرم ، شکست ، ماله مَرده . اصلا" زندگی بدون شکست و تلخی ، معنا نمیده . معتقد بود  یه وقتایی آدم کُلِّ مسیر زندگیش رو میرینه ، تا موقع برگشتنش یه وقت راه رو گم نکنه . و خوشحال بود از اینکه راهش رو گم نکرده .

با همه ی اینها ، پدر بزرگ تا لحظه ی آخر ، با صفا ، سرزنده و البته "تیز" بود . مثلا" همیشه برای ماچ کردن زن های فامیل ، ترفند خاص خودش را داشت  :  " تو هم مثلِ اولاد خودمی ... "

 

روحانی مچکریم ؟

             روحانی مچکریم ؟!             


 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ هم گذشت ...

ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ  ﺗﻮی ﺯﻧﺪگی ام ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﮑﺮﺩﻡ .

..

بگذریم . بیخیال .

  شب جمعه هست و مثل همه ی شبهای دیگه - از سر بیکاری - هر سایتی رو میرم ، ف- ی-  ل- -ت- ر- ه . (سایت های بدرد بخور خبری ) . لامصبا همه چی رو بستن . البته هنوز آيفون خونمون ف  ي  ل ت ر نشده و ميتونم در رو باز كنم (روحانی مچكريم) .   سال 2014 شد . اونور آبیا دنبال آب توی مریخن ، ما دنبال ف-- ی- ل- ت- ر  ش -ک ن .

 یکی نیست به این جماعت بگه آخه نامردا ، مگه با این کارها ، ملت هدایت میشن ؟

 

   خدا بیامرزه پدربزرگم رو . یه بار ازش پرسیدم  پدرجان ، بنظرتون با محدود کردن آدمها ، میشه اونها رو از گمراه شدن نجات داد ؟ پدربزرگ ، یکی - دو دقیقه  جوابی نداد . تا اینکه در نهایت  با کلی مشقت گفت : سکوتم از رضایت نیست پسر ، ساقه طلایی توی گلوم گیر کرده . و ادامه داد : آدمیزاد موجود عجیبیه پسرم . برای هدایتش 124 هزار تا پیغمبر کفایت نکردن ، اما برای گمراه کردنش یک شیطون کافی بوده  .

سپس اخمی کرد و گفت : به جای این سئوالهای  قُلمبه سُلُمبه ، برو به درس و مشقِت برس تا برای خودت آدم حسابی بشی  و نه مثل ما گرفتار . و بعد ، یه لبخند کوچکی  هم بر لبانش نقش بست . کنجکاو شدم و پرسیدم  این لبخنده برای چی بود پدر جان ؟!

   گفت : آخه یه چیزی یادم اومد و خنده ام گرفت . و ادامه داد : یادمه یه بار دزد اومده بود خونمون دزدی ،  هیچی پیدا نکرده بود . دزده منو از خواب بیدار کرد و گفت : پاشو بدبخت ، پاشو دارم میرم ، ولی خداییش این زندگی نیست که شما دارین !


یادی از پدر بزرگ (4)

             یادی از پدر بزرگ (۴)              

  روزهای آخر زندگی اش بود. پدر بزرگم را میگویم .خدای رحمتش کند. غمگین و ساکت گوشه ای نشسته بود و غرق درخیال خودش . به کنارش رفتم و با لحنی کنجکاو گفتم : پدرجان ،  این دم آخری ، به چی فکر میکنی ؟        نگاهی به من  کرد و گفت : مرتیکه ی چار شاخ ، منظورت از دم آخری چیه ؟ نکنه تو هم مثل بقیه ، لاشخور شدی و منتظر مرگمی ؟

گفتم :      نه پدر جان ، این چه حرفیه . منظورم این بود که چه چیزی ذهن شما رو درگیر کرده ؟

آهی کشید و پس از مکثی طولانی گفت : به روزها و سالها و به عمری که گذشت   فکر میکنم  .

 

گفتم : میتونم یه سوالی رو ازتون بپرسم ؟

گفت : بنال . (بگو)

گفتم : پدرجان ، بنظر شما علم بهتره یا ثروت ؟

نگاهی تحقیرآمیزی به من کرد و گفت : " حیف عمر من که در کنار امثال تو تباه شد !

احمق ! سالهاست که دیگه هیچ خری بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکنه "

 

گفتم : آخه پدرجان ، من که مثل شما تجربه ای از زندگی ندارم .

چشمهایش را در چشمانم دوخت و گفت : پسرم ! زندگی پر است از تجربه ها ، حماقت ها ، شکست ها ، پیروزی ها و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگه . لحظه لحظه اش آزمون الهیه  .

گفتم : میشه بیشتر بگین ؟

تاملی کرد و گفت : " اولین آزمون زندگی ام رو به خوبی یادمه .           یه روز دختر همسایه زنگ خونه رو زد و گفت : کلید ندارم میتونم بیام تو تا مادرم بیاد ؟ ..  فهمیدم آزمون الهیه  ... . گفتم ما خونه نیستیم  .. و در رو بستم  . "

با مرور این خاطره ، اشک ازچشمان پدربزگ جاری شد .

 در حالی که اشکهایش را با دستهایش پاک می کرد  گفت : پسرم ! هيچ وقت يک اشتباه رو دو بار تكرار نكن . اشتباه هاي ديگه اي هم هست‌ ، سعي كن اونا رو هم امتحان كني . عقب میمونی

 

حکایت یک تولد

                   حکایت یک تولد                   

  معمولا" در چنین روزی ( سالروز تولدم ) در فرصتی مناسب  ، به یاد دوران تنهایی ام به سراغ ترانه ی روز میلاد  اثر برادر معین میروم و کلی حال می کنم  ( و تو چه دانی من چه میگویم ؟ )  . انگاری همین دیروز بود که یادداشت ۲۷ سالگی ام را نوشتم . چه زود گذشت . برای تجدید خاطره ، همان یادداشت را از آرشیوم بیرون کشیدم و دوباره اینجا گذاشتم . محض دلم !  :

من ، محمد ، پسری با کفش های کتانی

    من ، محمد 27 سال دارم ! ( این علامت تعجب را نمی دانم چرا اینجا گذاشته ام . بی خیال ) . بیست  و هفت تابستان پیش در چنین روزی ( دقیقا" ساعت یازده و بیست دقیقه به وقت محلی ) پا به دنیا گذاشتم ، در حالی که هیچ تقصیری نداشتم !      

   هر چه گفتم الان تابستان است فصل مناسبی نیست هوا گرم است ، باشد وقتی دیگر . گفتند نه ، بیا . گفتم خلوت و تنهاییم را دوست دارم ، از در میان جمع بودن وحشت دارم ، بی خیال ما شوید ، گفتند نه . گفتند در قصه ی سرنوشتت نوشته شده  سی ام مرداد 59 ، آنهم ساعت یازده و بیست دقیقه به وقت محلی . گفتم حالا نمی شود آن را لاک گرفت ؟ گفتند نه  آنقدرها هم که خر تو خر نیست . گفتند تازه هر چه دیرتر بیایی نرخ تورم هم بالاتر می رود و به ضرر ننه و بابایت هست  .  ما هم گفتیم خیلی خب ، قبول ، می  آییم . و آمدیم .

 تابستان ۹۲

     الآن بیست و هفت سال است که آمده ام . هنوز نمی دانم من کی ام ؟ اینجا کجاست ؟ اینو کی .. ؟

  سالها از پی هم می آیند و می روند ، خیلی سریع . سریعتر از آن که آدم حتی فرصت کند تنبانش را ( Tonbanas) هم بالا بکشد . الآن که این جفنگیات را تقدیم حضورتان می کنم به این می اندیشم که خیلی ها  ما را گذاشتند و رفتند (؟) . بیخیال ... 

  از شما چه پنهان ،  چند باری هم دل شکسته ام ! یکی اش را الآن بگویم : حدودا" ده سال پیش ، شب عاشورا و درحالی که در شلوغی جمعیت ، شیر توزیع می کردند ، یک لیوان شیر را از یک بچه ی کوچولو به زور گرفتم و سر کشیدم ! ( بابا تو دیگه کی هستی ! شمر ( Shemr ) به این شمری هم از این کارها نکرد ) . اما لحظه ای بعد ،  پشیمان شدم و  برای جبران ، دوبار لیوان آن طفل را پر از شیر کردم و برایش آوردم . اما عذاب وجدان و نفرت از این عملم طوری سراسر وجودم را گرفته بود که به گوشه ای رفتم و زار گریه کردم .

   جدای از اینها ، بارها هم شاید ناغافل و ناخواسته ، با حرفهایم و شاید بعضی کارهایم (؟) کسانی را آزرده خاطر نموده باشم که در این فرصت ، از این بزرگواران عذرخواهی نموده و شدیدا" تقاضای عفو و بخشش می نمایم . همچنین برای این عزیزان ، علو درجات و طول عمر بازماندگان را از خداوند متعال مسئلت می نمایم . باشد که رستگار شویم ...

 والسلام علی عباده الصالحین - محمد فرهمند - گراش - بیست و یکم آگوست سنه ی ۲۰۰۷ 

 

یادداشت های از سفر به تایلند (3)

      یادداشت هایی از سفر به تایلند (۳)     

 

 کلا" در تایلند - حداقل در بانکوک - خبری از ترافیک نیست . عالیست . 

 

 

  خیابانهای چند طبقه و پیچ در پیچ و فرهنگ و شعور بالای مردم ، چیزی بنام ترافیک را بی معنی کرده است . انواع و اقسام ماشین های نو و کلاس بالا در کنار تاکسی های رنگارنگ و نیز " توک توک ها " ، بسیار منظم و با فاصله ای کاملا" مشخص – بدون هیچگونه آزاری – مسیرهایشان را طی می کنند .

 

 

  اولین باری که سوار یکی از این تاکسی های مدل بالا که به سبک جنیفر لوپز طراحی شده بود شدیم ( بدنه باریک و صندوق عقب بزرگ ) ، راننده با لبخند ملیحی ، آلبومی را از داشبورد در آورد و تحویل ما داد . اولش فکر کردیم از ما خوشش اومده و میخواد آلبوم خانوادگیش رو نشونمون بده . با لبخند ملیحی آلبوم را گرفتیم و باز کردیم . دیدیم پُر است از عکسای خواهرهای بی حجاب ( بدون هیچگونه لباس و پوششی ) . فکر کردیم شاید عکسهای خانوادشه . گفتیم شاید اینجا رسمه که اینجوری عکس بگیرن و دوست دارن طبیعی هم عکس بگیرن بدون هیچ زرق و برقی  . و یا اینکه از شدت فقر ، نتونستن هیچ لباس و پوششی گیر بیارن بپوشن !   اشک شوق در چشمان سعید حلقه زده بود . چند صفحه ای را که ورق زدیم ، راننده رو به ما کرد و با لبخند شیطنت آمیزی همراه با حرکت رفت و برگشت مُشتهایش  گفت : " بوم بوم ؟! " . متوجه شدیم قضیه بی ناموسیه !  . با اخمی گفتیم :

 

 

 

"  No BOOM BOOM !     WE ARE  MUSLIM  "

 

 

 

 و آلبوم را پس دادیم .

 

 

 

 

توک توک

 

  معمولا" اینجا توی بانکوک وقتی سوار تاکسی می شوی ، آلبومی از بانوان همگانی ( از قشرهای مختلف و سایزهای مختلف ) را در اختیار شما قرار می دهند که میتوانید به سلیقه خودتان ( والبته وضع جیبتون ) یکی را انتخاب کنید و در این امر خیر شرکت نمایید ( استغفراله ) .

 

 

 

 

 

 

  بگذریم . از فرودگاه بانکوک به هتل رسیدیم . هتل Bangkok Center   . هتل بدی به نظر نمی رسید . با ورود به هتل ، پرسنل و کارکنان ( که تقریبا" همه ی آنها دخترکانی جوان بودند ) لبخند زنان به استقبال ما آمدند . بی جهت نیست که تایلند را کشور لبخند ها می نامند . 

 

  ساعت 8 صبح به وقت بانکوک بود که به کمک یکی از همین خواهران ، وسایلمان را در اتاقمان ( 6006 ) گذاشتیم . توی اتاق ، یه اسکناس 10000 ریالی کف دستِ اون دختر خانم خدمه گذاشتیم . طفلک ازاین همه صفر روی اسکناس ، ذوق زده و متعجب شده بود . کم مونده بود از رضایت و شوق ، گریه کنه و بیاد توی .. . ( استغفراله ). بنده ی خدا فکر کرده بود پول کلانیه ! ( چون صفرهاش خیلی زیاد بود ! ) . به لابی هتل برگشتیم تا آماده ی اولین تور بانکوک شویم : تور کاخ سلطنتی و بودای زمردین ( Royal Grand Place & Emerald Buhda )

 

 

 

 

 

 

با استفاده از دو ماشین وَن از میان خیابانهای داخل شهر بانکوک حرکت کردیم . خانه ها ، مغازه ها ، فروشگاهها و کلا" زندگی در بانکوک ، فاقد انسجام و بافتِ یک دستِ شهری است . ( تقریبا" همچین وضعیتی را بعدها در شهر مدینه ی عربستان هم دیدم ) . همه چیز اینجا قاطیست . کوچه ها و معابر پُر است از دست فروشها و آشپزهایی که در حال پختن و سرخ کردن انواع و اقسام جَک و جونورا هستند . خانه های روی آب ! مغازه های روی قایق ! بانوان همگانی بدون هیچ پوششی توی ویترین مغازه ها !

 

 

 

 

  وضعیت حجاب در بانکوک اصلا" خوب نیست ! . اکثر خواهران ، برای پوشش خود از پیراهن و یا تاپ به همراه شلوارک و یا دامن های کوتاهِ یک یا دو متر بالای زانو استفاده میکنند (!)  که به راحتی می تواند احساسات ملت را جریحه دار کند ولی احساسات هیچکس را ندیدیم که جریحه دار شود  . حتی برای ما هم بعد از 26 دقیقه همه چیز عادی شد .  ( خدایا از سر تقصیرات ما بگذر ) . ما هم شلوارکی که در تهران خریده بودیم را پوشیدیم  تا همرنگ جماعت شویم ولی پس از چند لحظه دیدیدم احساسات مردم دارد جریحه دار میشود . بیخیال شلوارک شدیم و همان تُنبانِ خودمان را پوشیدیم .

 

 

 

 

 

 

  سعید توصیه کرد که در این خصوص ( وضعیت حجاب و پوشش خواهران تایلندی ) ، کار فرهنگی کنیم . به همین خاطر هر خانم یا دختر خانمی که با آن وضع و پوشش می دیدیم به آنها اَخم میکردیم تا بلکه متوجه اشتباه خودشان بشوند . علی اصرار داشت که علاوه بر کار فرهنگی ، هر کدام یک شترق (shataragh) هم بزنیم زیر گوششان تا تاثیر کار فرهنگیمان بیشتر شود ولی ما قبول نکردیم . ( خدایا ! ما که توی این چند روز نتونستیم هدایتشون کنیم . حتی نزدیک بود که ما را هدایت هم بکنند که به خیر گذشت . انشاله خودت اگه تونستی ، کاری بکن )

 

ادامه دارد  ...

 

 

 

بیوریتم

        بیوریتم  و تطبیق آن با زندگی روزمره         

   نمي دونم تا حالا يک روزِ سگيه تمام عيار رو تجربه کرديد يا نه ؟

از همون اول صبح ، احساس مي کني حال و حوصله ي هيچ کاري رو نداري . دست به هر کاري مي زني خراب ميشه . سر هيچ و پوچ يهويي ( روم به دیوار ) سگ مي شي و پاچه ي اين و اون رو مي گيري ...

احتمالا اين خُلق و خو براي همه آشناست ديگه ؟ ( البته اين قضيه ، به اون قضيه ي خانوم ها هیچ ارتباطي نداره )

 

امان از هزینه های بالای حمل و نقل

اما اصل مطلب : يه عده دانشمندِ بیکار و  صاحب نظر در عرصه متافيزيک  معتقدند اين پريودهاي روحي رواني که معمولا همه ي ما با اون درگير هستيم و علتش رو هم نميدونيم ، ناشي از سيکل هاي طبيعي بدن هستند که از لحظه ی تولدِ هر انسان ، آغاز و تا زمان مرگ ، به طور متناوب ادامه داره و همه ي اين افت و خيزها به واسطه ي وجود سه سيکل (چرخه) بوجود مياد:

دوره چرخه جسمي ( Physical ) هر 23 روز يك بار تكرار مي شه 

 دوره چرخه حسي ( Emotional) هر 28 روز یك بار تكرار مي شه

دوره چرخه ذهني ( Intellectual) هر 33 روز يك بار تكرار مي شه 

و نهايتا مجموع همه ی اينها ،"زيست آهنگ" يا " biorhythm " رو تشکيل مي ده .

   اما نکته مهم و قابل توجه اينه که شما مي تونيد با محاسبه ی بیوریتم و تطبیق اون با زندگیه روزمره تون ، روزهاي خوب و بد رو از قبل - تقریبا" - شناسايي کنيد و خودتون رو با اون وقف بدید . امروزه حتی مدیران موفق هم نمودارهای سه گانه فوق را بطور مستمر برای تک تک کارکنان خودشون ترسیم میکنن تا متناسب با شرایط جسمی ، حسی و ذهنی آنها ، فعالیت های روزانه را به آنها ارجاع دهند .

کشف یک خانه ی فساد در پایتخت قرقیزستان

  بر اين اساس وقتي که سيکل ها در فاز مثبت باشن ، زندگي شيرينه و همه چیز بر وقف مرادتونه  و وقتی هم که هر سه سيکل با هم در فاز منفي باشن احساس نااميدي مي کنيم دست توی هر کاری میزاریم خراب میشه .

 در مجموع شايد اين موضوع ، غير قابل باور و غیر علمی به نظر برسه ولي مي تونيد با استفاده از نرم افزارها و سايت هايي که بيوريتمِ شما رو محاسبه و آناليز مي کنن ،خودتون اين قضيه را امتحان کنيد :

رسم نمودار بیوریتم بر اساس تاریخ شمسی

     دانلود نرم افزار   

  رسم نمودار بیوریتم بر اساس تاریخ میلادی


توجه : 1 -  مطلب فوق از آرشیو وبلاگم نقل شده است و تکراریست .

          2 - اگر از نمودار بیوریتم مربوط به خودتون سر در نیاوردید ، حاضرم راهنماییتون کنم .

روزگار

     خدایا ما فقط تو رو داریم ، مواظب خودت باش    

 

یه سوالی چند وقتیه ذهنمو درگیر کرده : آخه ما كه سِنّي نداريم، كِي وقت كرديم اين همه بدبخت شيم ؟

  وقتی فکر میکنم میبینم بد جایی و بد زمانی دنیا اومدم   . البته من اونور آب (دبی) دنیا اومدم ولی بهرحال بیشتر سالهای زندگی ام را اینور گذروندم . ( هر چند که ایرانِ من ، می توانست بهترین مکان برای زندگی باشد و این زمان هم بهترین زمان . ولی حیف ... ) ازشانس بد ما ، متحجرترین ، فسیلترین و بعضا" وقیح ترین آدمهای این کره ی خاکی به دوره ی ما خوردند .  ........ ( این نقطه چینها حرفهای ناگفتنی هست که بنظرم سِن من قد نده  بتونم هیچ وقت آزادانه بگم )

کاش به جای حجاب ، حیا اجباری بود شرف اجباری بود راستی و درستی اجباری بود معرفت و وجدان اجباری بود .

کاشکی میشد بیخیال شد ولی حیف که نمیشه . به قولِ مادرِ سهراب سپهری :

به نسل های بعد بگویید
که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز
نسل ما خود پیاز بود
که هر که ما رو دید گریه کرد

پدر بزرگ در حال کمک به فقرا در تاریکی شب

خدا رحمتش کنه پدربزرگ را . تعریف میکرد که اون عنفوان جوانی ، بزرگترین دغدغه و تلاشش خرید یک خانه بود . یه روز که از سر ناامیدی سر به بیابون میزاره ، اون وسط ، یه آفتابه میبینه . کنجکاو میشه و اون رو بر میداره . یهویی میبینه یه غول از آفتابه میاد بیرون ( راست یا دروغش گردنِ پدربزرگ ) . غوله بهش میگه : جوان! یه آرزویی بکن تا بر آوردش کنم . پدربزرگ هم دستپاچه میگه : یه خونه میخوام . غوله هم برمیگرده میگه : مرتیکه ی ... ، اگه من میتونستم خونه جور کنم که خودم توی آفتابه زندگی نمیکردم .

در جستجوی خواهر گمشده

            در جستجوی خواهر گمشده             

   کلا" خانواده ی کمتر توسعه یافته ای از لحاظ تعداد دختر هستیم . در مجموع فرزندان خاله ها ، دایی ها و غیره حدودا" هفده هجده تا پسر و دو دختر هستیم . تازه یکی از این دخترها هم اصلا" جزء آدم بحساب نمیاد چونکه خیلی کوچیکه . همین پارسال بود که پیشنهاد دادم یه دختر هفده هجده ساله رو از پرورشگاه بگیریم و بعنوان دخترمان بزرگش کنیم . ولی خب قبول نکردند . حتی پیشنهاد کردم همان سالِ اول هم بفرستیمش خانه ی بخت . ولی باز هم قبول نکردند .       بگذریم .

  بنظرم ترم اول دانشگاهم بود ، سر درس زبان انگلیسی . همون جلسه ی اول ، یک استاد اخمو و بد عنق چنگمان افتاد . یادمه بدون مقدمه ، دو سه صفحه از کتاب رو خوند و یه چیزهایی هم بعنوان ترجمه تحویلمون داد و بعد با اشاره به یکی از دانشجویان از او خواست که از روی متن کتاب بخونه و ترجمه کنه . آن دانشجوی بخت برگشته هم دست و پاشکسته و البته خیلی فجیع ، متن رو خوند و ترجمه کرد . چه خواندنی و چه ترجمه ای !

استاد هم عصبانی ، هر چه از دهنش در اومد به او گفت . سپس دوباره نگاهی به بقیه دانشجویان کرد و آخرین نگاهش را هم به من دوخت . سریع خودم رو مظلوم گرفتم ولی مثل اینکه دیگه خیلی دیر شده بود . با اشاره ای به من گفت : " ادامه ی متن رو بخون و ترجمه کن ".        قلبم فرو ریخت . آخه اگه قرار بود من رو هم مثل اون تحقیر کنه ، حتما" قید دانشگاه رو میزدم . مونده بودم که چیکار کنم .

بدون مقدمه گفتم : ببخشید ، من دانشجو نیستم (!)

استاد هم یه نگاه غضبناک به من انداخت و با عصبانیت گفت : اگه دانشجو نیستی پس اینجا چیکار می کنی ؟

همینجوری فی البداعه گفتم : با خواهرم اومدم (!)

استاد گفت : خواهرت کیه ؟

فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم . در این گیر و دار بودم که یه دختر خانمی بلند شد و گفت : من خواهرشم !

( چی خواهری ! چه کمالاتی ) . برای یک لحظه اشک در چشمانم حلقه زد . آیا واقعا" این خواهرم بود ؟! آخه من هیچوقت خواهری نداشتم . اون هم اینجوری .

استاد به اون دخترخانم گفت : کی بهت اجازه داده که برادرت رو با خودت بیاری سر کلاس ؟

کلی هم بد و بیراه گفت . اون دختر خانم هم پشت سرهم عذرخواهی میکرد .

استاد ، رو به من کرد و گفت : برو از کلاس بیرون ، وقتی کلاس تموم شد خواهرت میاد پیشت !

به این امید که کلاس تموم بشه و خواهرم (!) بیاد پیشم ، از کلاس رفتم بیرون .

 

   کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون . در یک فرصت مناسب رفتم پیش اون دخترخانم و کلی ازش تشکر کردم . اون هم با لبخند ملیحی پاسخم داد . بهش گفتم : میتونم یه سئوالی رو ازتون بپرسم ؟ گفت : بفرمایین .

  چشمهایم را در چشمهایش دوختم . اشک در چشمام حلقه زد . به او گفتم آیا جدی جدی شما خواهر من هستید ؟ ( ته دلم این امید را به خودم میدادم که شاید این هم یکی از اون ماجراجویی ها و شیطنت های پدرانه باشد و نکنه این دختره شوخی شوخی خواهرم باشه ! ) . یک نگاهی به من انداخت و با یک عشوه ای گفت :           ایکبیری .                و رفت .

این اولین و آخرین تلاشم برای خواهردار شدنم بود .

 

و اینک سال 92

     و اینک نوروز سال ۱۳۹۲     

    سال 1392 هم از راه رسید . اما این بار - به قول شیرازیها - اصلا" حسش نیست . سال 91 را به هر بدبختی بود گذراندیم .  بنظرم همینکه با این اوضاع مملکت ، زنده در رفتیم شانس آوردیم . خدایا  شکرت . 

   پنجشبه ی آخر سال را به رسم روزگار ، به زیارت اهل قبور رفتیم . این وسط سری هم به پدربزرگ زدیم تا به خاطر همه ی جفنگیاتی که از قول او در وبلاگم نوشته ام ازش طلب بخشش کنم . البته مطمئن نبودم اون زیر داره صدای منو میشنوه یا نه . این بیست و دومین بهاریست که پدربزرگ در میان ما نیست . کلی خاطره ازش داریم ..

 

    یادمه ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺎمانم به من ﺷﻚ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ و ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ پدربزرگم ﺑﻴﺎﺩ ﻧﺼﻴﺤﺘﻢ ﻛﻨﻪ .  ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ پدربزرگ اومد خونه ، ﻭﺿﻮﮔﺮﻓﺖ ، ﻧﻤﺎﺯﺷﻮ ﺧﻮﻧﺪ ، ﻧﺎﻫﺎﺭﺷﻮ ﺧﻮﺭﺩ ، ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻛﻲ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﭘﻴﺸﻢ ﻳﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ و ﮔﻔﺖ : پسرم ، ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ ؟ گفتم : بله پدربزرگ جان .  گفت : ﺩﻳﮕﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﻜﺶ !    

ﺗﻮی ﻋﻤﺮﻡ ﺍینقدر ﻗﺎﻧﻊ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .

   خدایش رحمت کند . خیلی تیز بود . خودش تعریف میکرد اون اوایل که با مادربزرگ نامزدی کرده بودن ، مادر بزرگ رو برده رانندگی یادش بده . میگفت وسط راه ، پلیس جلوشون رو گرفته . پدربزرگ هم اصرار پشت اصرار که آقای پلیس ، این خانم ، خواهرمه . تو رو خدا بزارید ما بریم !

میگفت پلیس هم بهشون گفته ما که گشت ارشاد نیستیم . ما مامور راهنمایی رانندگی هستیم !  از اینها گذشته ،  این خانم ، مادرتون هم که باشن ، نباید دوتایی پشت فرمون بشینید .

 

 

خاطراتی از حج - مکه - 1

خاطراتی از حج - مکه - ۱

   نیمه های شب ، به مکه – حرم امن الهی – رسیدیم . پس از توقفی کوتاه در هتل ، روانه ی مسجد الحرام شدیم . اینجا آخر دنیاست . در روزها و شب هایی که در مکه هستی ، آرامش و سبکیِ جسم و روحت را با تمام وجود احساس می کنی .

  با اولین نگاهم به کعبه ، اُبهت و سنگینی اش ، وجودم را گرفت . خدایا اینجا جاییست که از هشت سالگی هر روز و هر شب به سویش نماز خوانده ام . اینجا بیت الله است . قبله ی کائنات .

  گویند اولین باری که چشمت به کعبه افتاد هر آرزویی کنی برآورده می شود . جدالی در آن لحظه در وجودم در گرفت که اول برای خودم دعا کنم یا اول برای دیگری . دعا برای دیگری برنده شد ...

 ادامه ی این مطلب

 

ادامه نوشته

یادداشت هایی از مدینه (1)

 خاطراتی از حج - مدینه - ۱ 

 همه چیز از یک تماس تلفنی از یک دوست از تهران شروع شد :

-- : فلانی ! می خوای بری حج ؟                ---- : منو گرفتی ؟!

  چند روز بعد !  : هواپیما با تکانهای شدید و غیر عادی به بالای شهر مدینه رسیده است . سر و وضع خواهران و برادرانِ همسفر با ما چندان شباهتی به یک زائر خانه ی خدا ندارد . بیش از 90 درصد آنها دانشجویان ایرانی شاغل به تحصیل در خارج از کشور ( از قاره های مختلف ) هستند .

   از آن بالا ، زمینها و بیابانهای اطراف مدینه ، کاملا" سوخته و سیاه به نظر میرسد . لحظاتی بعد ، هواپیما در فرودگاه مدینه به زمین می نشیند . نکته ی جالب اینکه ، فرودگاه مدینه ، هیچ شباهتی به سایر فرودگاههای کشورهای دیگر نداشت . فرودگاهی بینهایت ساده و بی زرق و برق . حتی فرودگاههای کوچکِ شهرستانهای کشورمان هم شیکتر و مدرن تر از آن بنظر می رسند . پس از انجام تشریفات لازم ، از فرودگاه به سمت شهر مدینه حرکت می کنیم . ( خبری از بازرسانی ها و سختگیری های آنچنانی در فرودگاه مدینه نبود ) .

    هر چه بیشتر به شهر نزدیک تر میشدیم تعجب من بیشتر میشود . مدینه آن شهری نبود که من فکرش را می کردم . خانه های پراکنده و زشت و زیبا کنار هم . اصلا" بافت متمرکزی نداشت . خبری هم از دیوار نوشته هایی با مضمون " عسل حاج فرج گراش " نبود . شب ها که در خیابانهای شهر مدینه ( مخصوصا" بافت سنتی اش ) قدم میزنی ، دقیقا" احساس می کنی که در خیابانهای شهری مثل زاهدان یا زابل قدم میزنی با  آنهمه برادران بلوچ با لباس و پوشش خاصشان و محیط کاملا" مردانه ی شان . یه جورایی احساس نا امنی میکنی .

   به شهر مدینه رسیدیم . شهری که از تمام گوشه و کنارش بوی عطر رسوالله و خاندان مطهرش به مشام می رسد . پس از رسیدن و استقرار در هتل ( رویا النور ) پیاده بسمت مسجدالنبی حرکت میکنیم . حرم مطهر ، لابلای ساختمانهای بلند هتل ها محصور شده است . یک کج سلیقگی تمام عیار در مکان استقرار هتل ها . دست فروشان و دوره گردها ، جلوه ی نازیبایی را به فضای اطراف مسجدالنبی و بقیع داده اند .

 -----    ادامه ی این مطلب   ------

 

ادامه نوشته

به بهانه ی دهمین سال وبلاگ نویسی ام

       به بهانه ی دهمین سال وبلاگ نویسی ام      

   از روزی که اولین یادداشتم را در وبلاگم نوشتم ، بیش از 10 سال می گذرد . بنا بر ادعای سیستمهای شمارنده ، تا به حال بیش از 60 هزار نفر به طرق مختلف از این وبلاگ بازدید کرده اند . البته طبیعتا" این آمار ، استفاده کنندگان از Reader  ها  را در بر نمی گیرد .

   هر وقت در خیابان کمربندی ، تنها و آهسته در یک شبِ خلوت ، مشغول رانندگی بوده ام ، قطعا" یک ساعت بعد ، یک مطلب و پست جدیدی را در وبلاگم منتشر کرده ام ! ( این پروسه ی خیابان کمربندی ، شامل موارد زیر می شود : به ذهن رسیدن سوژه ، تصمیم برای نوشتن یک مطلب در خصوص آن سوژه ، تمرکز و سپس تراوش مطلب در ذهن !  و سپس به منزل آمدن و درج و انتشار آن ) . پس هر وقتی من رو توی خیابان کمربندی در حال رانندگی دیدید ، می تونید من رو با تیر بزنید ، آخه اگه اومدم خونه ، احتمالا" یه مطلب جدید رو توی وبلاگم خواهم نوشت .

  خاطرات تلخ و شیرین زیادی از این وبلاگ برایم به یادگار مانده و شاید یکی از مهمترین رویدادهای زندگی ام نیز از این طریق رقم خورد . هر از گاهی که خودم دلم برای "خودم" تنگ می شود ، آرشیو وبلاگم را شخم میزنم ، کلی از خاطراتم زنده می شود . خیلی حال می دهد .   ( و تو چه دانی من چه می گویم ) . 

باز هم زمزمه هایی از افزایش قیمت مرغ به گوش می رسد

  این گوگل نامرد هم هر کی هر چی فحش خوار مادری و بد و بیراه رو سرچ کرد ، به وبلاگ من حواله اش داد !  : " پدر سگ ! ، دیگه گو... ! ، قبر شمر ! ، ماهی ، فیلم بدون سانسور ، عکس دختران فراری ، نوه های محمد رضا شاه ، نبش قبر ، عکس های لختی هدیه تهرانی ! ... "     . خدایا از سر تقصیراتِ ما در گذر  .

  هنوز موفق نشده ام یک مطلبِ غیر طنز ( جدی و مثل آدم ) بنویسم . این هنر را ندارم . شاید ذات و شخصیتِ شوخ طبعم باعث شده مطالبم به این سمت سوق داده شوند . خدا بهتر می داند . ما را حلال بفرمایید . البته در سطحِ کلان اگر به زندگی ، اجتماع ، مملکت و هر کوفت و زهر مار دیگری دقت نمایید متوجه می شوید هیچ چیز ارزش جدی گرفتن را ندارد . همه چیز حتی زندگی ، یک شوخیست . یک شوخیه بی مزه .

  خیلی از پست هایم را به اقتضای روزگار و فضای مملکت و نیز توصیه های پدربزرگم ! ثبت موقت کرده ام . ( آخه بر خلاف تصور ، هنوز تنم نمی خاره ) . بیشترین بازدید از وبلاگم ، مربوط به یک مطلب طنز در خصوص انرژی هسته ای با عنوان "دیگه گو.. " بود که در یک روز ( شهریور 85 ) بیش از 1300 بازدید کننده داشت و متاسفانه سوء استفاده هایی هم  از این داستان ، در سطح کشور شد !    . خودم یادداشت خاطره انگیز "من ، محمد پسری با کفشهای کتانی " را بیشتر دوست دارم . 

    بد نیست در این فرصت از پدربزرگ مرحومم نیز تشکری داشته باشم که این اجازه را به من دادند که هر جفنگیاتی خواستم  از قولِ ایشان بنویسم ! ( فکر کنم اون دنیا سر پل صراط منتظرمه که یقه ام رو بگیره ) .


  و  در آخر  :    وبلاگم ! دوست داشتنی ام ! جعبه ی سیاهم !  آرشیو خاطراتم ! : دوستت دارم ..  ( چقدر kenezak  )


یادداشت هایی از سفر به تایلند (2)

      یادداشت هایی از سفر به تایلند (۲)     

بالاخره هواپیما بر زمین نشست . با ذهنیت و تصوری مبهم ، قدم به خاک این کشور می گذاریم ..

– کشور لبخندها ، کشور مردمان بی ریا ، کشور مردمان قانع و پرتلاش ، کشور مردان بی غیرت ،  کشور بانوان همگانی  ..

-  به محض اینکه نوکِ دماغ بانوان عزیز ، قدم به خاک تایلند میگذارد ، حجاب برتر آشکار می شود  .

-  هوا بارانیست . با یک دستگاه اتوبوس از باند پرواز به سالن فرودگاه منتقل می شویم . فرودگاهِ بزرگ و با عظمتی است . از آن بالا به یک مار بزرگ می ماند که از لوله های بزرگ و پیچ در پیچ ساخته شده است . سالن خلوت فرودگاه با ورود ما و چند هواپیمای روسی و هندی به یکباره شلوغ می شود و صف های طویلی از ملیت ها و نژاد های مختلف برای ورود به کشور ، پشت گیت ها  تشکیل می شود  .  در این بین متوجه شدم که اکثر نگاهها به سمت ماست . کمی که دقت کردم متوجه شدم سعید - که حسابی خواب آلود هم بود -  بالشت ، پتو و ملحفه ای که در هواپیما به ما داده بودند را با خود پیاده کرده ! حتی روکش صندلی اش را هم با خودش در آورده بود .  زدیم توی سرش و گفتیم مرد مومن ، اینا چیه با خودت آوردی ؟! با قیافه ای حق به جانب گفت : حقٌمه - ۲۰۰  تومن پوله هواپیما دادم !     همین که این را گفت ، فوری ازش فاصله گرفتیم و خودمان را در صفی دیگر گم و گور کردیم ..

ادامه ی این مطلب را از اینجا بخوانید

 

ادامه نوشته

یادداشت هایی از سفر به تایلند (1)

         یادداشت هایی از سفر به تایلند  (۱)       

شنبه بيستم ارديبهشت ماه ۸۶
    صبح زود از خواب بيدار مي شویم و پس از نماز، بار ديگر وسايل سفر را مرور مي کنیم تا احيانا" چيزي را ازقلم نينداخته باشیم . چند ماهيست که عزم سفر کرده ايم اما هر بار ، در آخرين لحظات ، مشکلي پيش آمده که آن را به تاخير انداخته یا منتفی کرده . از یک ماه پیش ، پیگیر تور ارزانِ استانبول بودیم ولی خب " رجب طَیب اردوغان " ما را نطلبید . بهرحال ما ماندیم و انتخابِ تایلند و طبیعت زیبایش . 

   بعد از گردشی کوتاه در مجتمع کامپیوتری پایتخت و نیز بازدیدی شتابزده از نمایشگاه سالانه ی کتاب ، رهسپار فرودگاه امام (ره) می شویم  . ساعاتی بعد ، پس از انجام تشريفات و بازرسي ، وارد هواپيما مي شويم .

 

 

در طول کل اين سفر ، شايد اين شديدترين بازرسي بدني بود که انجام مي شد و پس از آن در هيچ کدام از فرودگاههاي کشور و مقصد ، همچين بازرسي را تجربه نکرديم .

( نکته : در حين بازرسي بدني از سعید ، مامور بازرسي ، آن قسمتِ خاصِ سعید را گرفته بود  و گير داده بود که بگو اين چيه ! بنده ي خدا سعید هم که چشمهاش داشت سیاهی میرفت، مونده بود که چي بگه) 


 ساعت 20:30 -  هواپيما بر روي باند فرودگاه ، شتاب مي گيرد و بعد : پرواز ..

 ادامه ی این مطلب را از اینجا بخوانید

 

 

ادامه نوشته

به عصر حجر خوش آمدید

          به عصر حجر خوش آمدید          

    اعتراف می کنم تاثیر اخبار " صدا و سیما " در انعکاس فلاکت و بدبختی مردمِ اروپا به حدی بالا بوده که کم کم دارم به این نتیجه میرسم که یارانه های نقدیِ خودم را به ملّتِ مظلوم ، ستمدیده و همیشه در صحنه ی اروپا و آمریکا تقدیم کنم !   باور کنید .

 

     بگذریم ... . امان از دست این گرانی ها ! از دست این مملکتِ بی در و پیکر .   آنقدر مردم شوكه شده اند كه ديگه نه تورمِ  چند صد درصدی ، نه بیکاری ، نه فقر ، نه فلاکت ، نه جنگ و نه هیج چیزِ دیگه ، براشون تعجب آور نيست . يک شبه 65 درصد ميره روي قيمت بليط هواپيما ، آب از آب تکون نمی خوره .  هواپيما پَر ، ماشين پَر ، كامپيوتر پَر ، يخچال و تلوزيون پَر ، خونه پَر ...  :  به عصر حجر خوش آمديد

 عکسهای خنده دار فقط از ایران (44 عکس)

‌‌‌ایربگ وطنی

  دلمان وَخین شد   ...  . بنظرم بهتره خودم را به اُموراتِ دیگری سرگرم کنم . چند وقتیه به فکر افتاده ام یادداشت هایی از سفرم به بعضی کشورها مثل عربستان ، تایلند و امارات را بصورت دنباله دار (!) در وبلاگم بنویسم . می خوام از حج شروع کنم . ولی این وسط ، یه مشکلی وجود داره : از یه طرف ، اصلا" نمی تونم به خودم بقبولانم که یه مطلبِ جدی رو بنویسم  و از طرفی هم حج و خاطراتش ، شوخی بردار نیست و ممکنه معنویتش تحت الشعاع قرار بگیره و خدا به کمرمون بزنه .  

 چیکار کنم خدایا ؟  ...

 

پدربزرگ و راز بقا

                          پدر بزرگ و راز بقا                      

     همش دو روز نتونستم سریال "دونگ یی" رو نگاه کنم . ولی ظاهرا" همین دو روز هم کافی بوده تا امپراطور ، کار دستِ این دختره "دونگ یی" بده . نکته ی مهم اینه که توی چیزی که به ما نشون دادند ، اینها هیچ رابطه ای با هم نداشتن . پس احتمالا" دختره از طریق گرده افشانی باردار شده .  ..... . بیخیال . ما که بخیل نیستیم.

    دیشب بعد از مدتها پدربزرگ رو در خواب دیدم . انگاری اوضاعش به کلی دگرگون شده بود ! لباسهای زرین ، سوار بر تخت روان !  یه حوری اینورش ، یه حوری اونورش ، یه حوری وسطش ( استغفراله )  !   یه ظرف میوه و یه جام شراب هم کنارش .

 گفتم : پدربزرگ جان ، خبری شده ؟ شما و این همه خوشبختی ؟

 پدر بزرگ هم گفت : از شما زنده ها که خیری به ما نرسید  . گفتیم خودمون به داد خودمان برسیم .

 گفتم : چجوری تونستید آخه ؟

 گفت : قضیه ، رانت اطلاعاتیه . ما اینجا خبرها رو زودتر از شما زنده ها متوجه می شیم  .

 گفتم : چه خوب ! من هم شنیده بودم که جانورا  12  دقیقه زودتر ، زلزله رو باخبر میشن . پس شما هم می تونید ؟

 گفت : جانور  جد و آبادته مرتیکه ی چارشاخ . منظورم از اطلاعات ، نرخ سکه و دلار و ارزه !  چند وقتیه افتادم توی خط سکه و ارز  !

 گفتم : اوه ، مگه اون دنیا هم از این خبراست ؟

 گفت : آره !  چند وقتیه یه دلال اصفهونی رو پیدا کردم ، هر شب میرم به خوابش و نرخ سکه و دلار در دو سه روز آینده رو بهش میگم . اون هم روی سودی که میکنه ،  میاد حالی میده و کلی خیرات میکنه برامون . وضع ما اینجا شده کویت !

   

    گفتم : آخه پدر جان ، خب پس چرا این اطلاعات رو به ما که فرزندتیم نمیدی تا از این فلاکت در بیاییم ؟!

 نگاهی کرد و گفت :   بدبخت ! من همیشه با تو صادق بودم ولی تو هیچوقت با من اصغر هم نبودی !

 گفتم : آخه چرا پدر جان ؟! مگه من چیکار کردم ؟

 گفت : آخه جنبه نداشتی . هر چی اومدم توی خوابت  باهات درد و دل کردم ،  همشو زدی توی وبلاگت .

 گفتم : بیخیال  پدر جان . این چیزا که ارزش ناراحتی رو نداره ..

 رویش رو برگردوند ، یه اشاره ای به خدمه هاش کرد و بدون خداحافظی رفت پی و عشق و حالش .

 خدا رحمتش کنه . همیشه اینقدر زرنگ بود . همیشه افکار مترقی و کاربردی داشت . یادمه همیشه به دختران و اطرافیانش می گفت : اونقدر که سبیلِ زن ها میتونه اونها رو در جامعه مصون نگه داره حجاب نمیتونه .

  

برگی از تاریخ

       برگی از تاریخ اسلام        

( توجه : این یادداشت تکراریست و از آرشیو وبلاگم نقل شده است )

بنظرم سال سوم دبيرستان بود ، وسط هاي سال تحصیلی - پس از کش و قوس های فراوان ناشی از کمبود معلم - بالاخره يه آقایي رو آوردند و گفتند اين هم دبير درس مثلثاتِ شما ! بين بچه ها شايعه شده بود كه ايشان مشکل روانی دارند و کلی حرف و حدیث دیگه .... . باور نمي كردم.
اولين جلسه اي كه تشريف آوردند سر كلاس ، يك آقاي تپل مپل ، لُپ قرمزی ، بلند و رشيد بودند و فوق العاده خونسرد نشان مي دادند.

امان از این همه تبعیض !

آنقدر سرد ، بی روح و بي تفاوت بودند كه وقتي بعد از قَرني يك لبخند خشك و خالي مي زدند ، تمام كلاس منفجر مي شد از خنده . يادمه همون جلسه اول ، در حين درس دادن ، يه عكسي رو از جيبشون در آوردند و گفتند اين عكس دخترمه !! بعد هم دادند به بچه هاي رديف اول كه نگاه كنند ! عكس يك دختر پانزده شانزده ساله ی تَرگل وَرگل بدون حجاب . بچه ها هم انگار تازه چشمشون به روشنایی افتاده بود عكس رو با دقت تمام ، پیکسل به پیکسل تماشا می کردند و بعد از کلی مقاومت ، می دادند دست نفر بعدی . اشکِ شوق توی چشم بچه ها حلقه زده بود . كم كم شك من در مورد آقاي معلم داشت تبديل به يقين مي شد .

زمانه گذشت و گذشت تا همين سال گذشته ...

نزديك هاي ظهر در یکی از خیابان های شهر شيراز منتظر تاكسي بودم كه يه ماشین پيكان كنارم ترمز كرد . همين كه سرم را داخل پنجره جلو ماشين بردم و گفتم آقا فلان جا ؟ ديدم اِه اين كه همون آقا معلمه خودمونه !
با تمام وجود و مسرت گفتم : آقاي مُرا....
همين كه اسمشو گفتم ، همانطور كه سرم داخل پنجره جلو ماشينش بود ، گازش رو گرفت و رفت . منِ بدبخت هم سرم اون تو گير كرده بود و باهاش مي دويدم !! هرچي خواهش كردم ، هر چي التماس كردم ، هر چي بد و بيراه گفتم باز هم نايستاد . هر چی گفتم بابا زن دارم ، بچه دارم ، دختر دارم ، پسر دارم ، کوچک دارم ، بزرگ دارم ، جون جدت وایسا ... ، نایستاد . هر چی گفتم بابا بیخیال ، تو مرادی نیستی (!) من اشتباه کردم ، جوونی کردم ، قلط کردم ، تو ببخش ... ، باز هم به کتش نرفت و نایستاد . فكر كنم چند متری ، من رو با خودش كشوند ! ديگه سرم داشت قطع مي شد كه ديدم پشت یه چراغ قرمز ايستاد . به يك بدبختي سرم را از توي ماشين بيرون كشيدم و از فرط خوشحالي و گيجی ، در حالی که اشک شوق توی چشم هام حلقه زده بود بی هدف می دویدم و داد مي زدم خدايا شكرت .... شكرت... شکرت ...


نكته اخلاقي :
1- حرف ديگران را در مورد آقا يا خانم معلمتان جدي بگيريد.
2- هيچ وقت سعي نكنيد سوار تاكسيی بشيد كه آقا معلم یا خانم معلم سابقتون رانندشه .

مروری بر یک خاطره )2(

               مروری بر یک خاطره           

   اصلا" حسش نیست چیزی بنویسم . نه شوقی ، نه ذوقی ، نه تمرکزی ، نه هنری ! هیچچی .   بهتره دیگه به این وضعیت عادت کنم . فعلا" توجه شما را به یک یادداشتِ تکراری ولی خاطره انگیز جلب می کنم . این یادداشت ، مربوط به حادثه ی ترورریستی (!) است که اردیبهشت ماهِ سالِ ۸۶ در یکی از شهرهای این مملکت برایم اتفاق افتاد . ( مجددا" یادآوری می نمایم که این یادداشت تکراریست و از آرشیوم نقل شده است . پس گیر ندهید لطفا" ) :

************************************************

  تقریبا" اوایل اردیبهشت ماه سال ۸۶ ، نیمه های شب ، توی خیابون اصلی یکی از شهرهای بزرگ ، یک گروهِ سه نفره از برادران اراذل و اوباش با تهدید و اسلحه ی خیلی سرد (!) مرا مورد لطف و عنایت خویش قرار دادند .(سئوال : آخه پسر خوب ، نیمه های شب توی خیابون چیکار می کردی ؟ جواب : برای انجام انتخاب واحد دانشگاهم به اونجا رفته بودم و اتوبوسم دیر وقت رسید ) . این عزیزان اوباش ، کلیه لوازم همراهم را بعنوان امانت با خودشان بردند : کیف سامسونت با متعلقات ، کیفک پولی شامل حدود ۳۵۰ هزار تومان وجه رایج مملکت ، کارت های اعتباری بانک های سپه و ملی ، هدفون و MP3 PLAYER ، دسته کلید ، ساعت مچی و غیره . خواستند عینکم رو هم در بیاورند و ببرند که با کمی کار فرهنگی ، آنها را منصرف کردم . البته شانس اوردم که خیلی خوشکل نبودم و الا اونوقت جواب خانوادم رو  کی می داد ؟

 

این عکس ، تزئینی است و هیچ ربطی به من ندارد

فردای آن روز ، آس و پاس به خاک وطن برگشتم و من تمام افتخار و خوشنودی ام این بود که سارقان ، آنشب نتوانسته بودند گوشی نوکیایی را که تازه خریده بودم پیدا کنند ! اما زهی خیال باطل ! ......


ادامه نوشته

سمبل عشق الهي

           او سمبل عشق الهي بود           

    چند وقتیست که صدا و سیما ، در حال پخش مستندیست با عنوان " العبد " . مستندی در خصوص جناب آقای بهجت . بهجتی که می شد مستندها در مورد او ساخت . زمان پخشش را نمی دانم . ولی دو سه بار - اتفاقی -  موفق به تماشای آن شده ام . واقعا" انسان در حیرت و شگفتی فرو می ماند از آنهمه ایمان و خلوص و عزت و جلال . و شگفتی از آنکه چگونه یک بشر خاکی می تواند به یک همچین موجود الهی و فرازمینی تبدیل شود ؟

 

   شايد زيباترين توصيف را رئيس جمهور محترممان كرد آنگاه كه در وصف او گفت : " بهجت سمبل عشق الهي بود " . آري ، به واقع او سمبل عشق الهي بود ...

  سالها پيش ، اين توفيق را داشته ام كه ايشان را از نزديك زيارت كنم . هنوز سنگيني نگاه نافذ او را فراموش نكرده ام . نگاهي كه سرشار از ناگفتني ها بود . شايد دنيا همچون بهجت را ديگر به خود نبيند . انسانی با آن همه عظمت و ایمان . انسانی که هیچ وقت دین و ایمانش را به دنیا نفروخت ..


راز بقا

               راز  بقا                 

  خیلی کم بخاطر یک بازی فوتبال ، احساساتی می شوم . به جز موارد خیلی خیلی خاص مثل بازی فراموش ناشدنی ایران و استرالیا . اما پس از مدتها ، امروز هم تیم محبوبمان پرسپولیس یه حال اساسی داد ...  خداوند جزای خیرشان دهاد انشاله . بگذریم .  ...  

  نیمه های شب بود و باز هم پدر بزرگ در عالم خواب و رویا ، جلو دیدگان ما ظاهر شد  . انگاری خیلی لاغر و ضعیف شده بود . با خودم فکر کردم حتما" این حوری موری ها اون رو به این حال و روز انداخته اند ! با لحنی کنایه آمیز گفتم : پدر جان چرا اینقدر لاغر و ضعیف شدین ؟!

اخمی کرد و گفت : " آخه مرتیکه چارشاخ ، شده تا حالا ، یه تیکه نون خشک یا حتی یه دونه میوه ی گندیده  برامون خیرات کنی که حالا انتظار داری اینجا تپل مپل هم بشیم ؟! "      گفتم : آخه پدرجان ، شما که از اوضاع و احوال مملکت باخبرید ، دیگه این انتظارها رو نباید از ما زنده جماعت داشته باشید !  ..

 

ادامه نوشته