در جستجوی خواهر گمشده             

   کلا" خانواده ی کمتر توسعه یافته ای از لحاظ تعداد دختر هستیم . در مجموع فرزندان خاله ها ، دایی ها و غیره حدودا" هفده هجده تا پسر و دو دختر هستیم . تازه یکی از این دخترها هم اصلا" جزء آدم بحساب نمیاد چونکه خیلی کوچیکه . همین پارسال بود که پیشنهاد دادم یه دختر هفده هجده ساله رو از پرورشگاه بگیریم و بعنوان دخترمان بزرگش کنیم . ولی خب قبول نکردند . حتی پیشنهاد کردم همان سالِ اول هم بفرستیمش خانه ی بخت . ولی باز هم قبول نکردند .       بگذریم .

  بنظرم ترم اول دانشگاهم بود ، سر درس زبان انگلیسی . همون جلسه ی اول ، یک استاد اخمو و بد عنق چنگمان افتاد . یادمه بدون مقدمه ، دو سه صفحه از کتاب رو خوند و یه چیزهایی هم بعنوان ترجمه تحویلمون داد و بعد با اشاره به یکی از دانشجویان از او خواست که از روی متن کتاب بخونه و ترجمه کنه . آن دانشجوی بخت برگشته هم دست و پاشکسته و البته خیلی فجیع ، متن رو خوند و ترجمه کرد . چه خواندنی و چه ترجمه ای !

استاد هم عصبانی ، هر چه از دهنش در اومد به او گفت . سپس دوباره نگاهی به بقیه دانشجویان کرد و آخرین نگاهش را هم به من دوخت . سریع خودم رو مظلوم گرفتم ولی مثل اینکه دیگه خیلی دیر شده بود . با اشاره ای به من گفت : " ادامه ی متن رو بخون و ترجمه کن ".        قلبم فرو ریخت . آخه اگه قرار بود من رو هم مثل اون تحقیر کنه ، حتما" قید دانشگاه رو میزدم . مونده بودم که چیکار کنم .

بدون مقدمه گفتم : ببخشید ، من دانشجو نیستم (!)

استاد هم یه نگاه غضبناک به من انداخت و با عصبانیت گفت : اگه دانشجو نیستی پس اینجا چیکار می کنی ؟

همینجوری فی البداعه گفتم : با خواهرم اومدم (!)

استاد گفت : خواهرت کیه ؟

فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم . در این گیر و دار بودم که یه دختر خانمی بلند شد و گفت : من خواهرشم !

( چی خواهری ! چه کمالاتی ) . برای یک لحظه اشک در چشمانم حلقه زد . آیا واقعا" این خواهرم بود ؟! آخه من هیچوقت خواهری نداشتم . اون هم اینجوری .

استاد به اون دخترخانم گفت : کی بهت اجازه داده که برادرت رو با خودت بیاری سر کلاس ؟

کلی هم بد و بیراه گفت . اون دختر خانم هم پشت سرهم عذرخواهی میکرد .

استاد ، رو به من کرد و گفت : برو از کلاس بیرون ، وقتی کلاس تموم شد خواهرت میاد پیشت !

به این امید که کلاس تموم بشه و خواهرم (!) بیاد پیشم ، از کلاس رفتم بیرون .

 

   کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون . در یک فرصت مناسب رفتم پیش اون دخترخانم و کلی ازش تشکر کردم . اون هم با لبخند ملیحی پاسخم داد . بهش گفتم : میتونم یه سئوالی رو ازتون بپرسم ؟ گفت : بفرمایین .

  چشمهایم را در چشمهایش دوختم . اشک در چشمام حلقه زد . به او گفتم آیا جدی جدی شما خواهر من هستید ؟ ( ته دلم این امید را به خودم میدادم که شاید این هم یکی از اون ماجراجویی ها و شیطنت های پدرانه باشد و نکنه این دختره شوخی شوخی خواهرم باشه ! ) . یک نگاهی به من انداخت و با یک عشوه ای گفت :           ایکبیری .                و رفت .

این اولین و آخرین تلاشم برای خواهردار شدنم بود .