حکایت یک تولد

                   حکایت یک تولد                   

  معمولا" در چنین روزی ( سالروز تولدم ) در فرصتی مناسب  ، به یاد دوران تنهایی ام به سراغ ترانه ی روز میلاد  اثر برادر معین میروم و کلی حال می کنم  ( و تو چه دانی من چه میگویم ؟ )  . انگاری همین دیروز بود که یادداشت ۲۷ سالگی ام را نوشتم . چه زود گذشت . برای تجدید خاطره ، همان یادداشت را از آرشیوم بیرون کشیدم و دوباره اینجا گذاشتم . محض دلم !  :

من ، محمد ، پسری با کفش های کتانی

    من ، محمد 27 سال دارم ! ( این علامت تعجب را نمی دانم چرا اینجا گذاشته ام . بی خیال ) . بیست  و هفت تابستان پیش در چنین روزی ( دقیقا" ساعت یازده و بیست دقیقه به وقت محلی ) پا به دنیا گذاشتم ، در حالی که هیچ تقصیری نداشتم !      

   هر چه گفتم الان تابستان است فصل مناسبی نیست هوا گرم است ، باشد وقتی دیگر . گفتند نه ، بیا . گفتم خلوت و تنهاییم را دوست دارم ، از در میان جمع بودن وحشت دارم ، بی خیال ما شوید ، گفتند نه . گفتند در قصه ی سرنوشتت نوشته شده  سی ام مرداد 59 ، آنهم ساعت یازده و بیست دقیقه به وقت محلی . گفتم حالا نمی شود آن را لاک گرفت ؟ گفتند نه  آنقدرها هم که خر تو خر نیست . گفتند تازه هر چه دیرتر بیایی نرخ تورم هم بالاتر می رود و به ضرر ننه و بابایت هست  .  ما هم گفتیم خیلی خب ، قبول ، می  آییم . و آمدیم .

 تابستان ۹۲

     الآن بیست و هفت سال است که آمده ام . هنوز نمی دانم من کی ام ؟ اینجا کجاست ؟ اینو کی .. ؟

  سالها از پی هم می آیند و می روند ، خیلی سریع . سریعتر از آن که آدم حتی فرصت کند تنبانش را ( Tonbanas) هم بالا بکشد . الآن که این جفنگیات را تقدیم حضورتان می کنم به این می اندیشم که خیلی ها  ما را گذاشتند و رفتند (؟) . بیخیال ... 

  از شما چه پنهان ،  چند باری هم دل شکسته ام ! یکی اش را الآن بگویم : حدودا" ده سال پیش ، شب عاشورا و درحالی که در شلوغی جمعیت ، شیر توزیع می کردند ، یک لیوان شیر را از یک بچه ی کوچولو به زور گرفتم و سر کشیدم ! ( بابا تو دیگه کی هستی ! شمر ( Shemr ) به این شمری هم از این کارها نکرد ) . اما لحظه ای بعد ،  پشیمان شدم و  برای جبران ، دوبار لیوان آن طفل را پر از شیر کردم و برایش آوردم . اما عذاب وجدان و نفرت از این عملم طوری سراسر وجودم را گرفته بود که به گوشه ای رفتم و زار گریه کردم .

   جدای از اینها ، بارها هم شاید ناغافل و ناخواسته ، با حرفهایم و شاید بعضی کارهایم (؟) کسانی را آزرده خاطر نموده باشم که در این فرصت ، از این بزرگواران عذرخواهی نموده و شدیدا" تقاضای عفو و بخشش می نمایم . همچنین برای این عزیزان ، علو درجات و طول عمر بازماندگان را از خداوند متعال مسئلت می نمایم . باشد که رستگار شویم ...

 والسلام علی عباده الصالحین - محمد فرهمند - گراش - بیست و یکم آگوست سنه ی ۲۰۰۷ 

 

یادداشت های از سفر به تایلند (3)

      یادداشت هایی از سفر به تایلند (۳)     

 

 کلا" در تایلند - حداقل در بانکوک - خبری از ترافیک نیست . عالیست . 

 

 

  خیابانهای چند طبقه و پیچ در پیچ و فرهنگ و شعور بالای مردم ، چیزی بنام ترافیک را بی معنی کرده است . انواع و اقسام ماشین های نو و کلاس بالا در کنار تاکسی های رنگارنگ و نیز " توک توک ها " ، بسیار منظم و با فاصله ای کاملا" مشخص – بدون هیچگونه آزاری – مسیرهایشان را طی می کنند .

 

 

  اولین باری که سوار یکی از این تاکسی های مدل بالا که به سبک جنیفر لوپز طراحی شده بود شدیم ( بدنه باریک و صندوق عقب بزرگ ) ، راننده با لبخند ملیحی ، آلبومی را از داشبورد در آورد و تحویل ما داد . اولش فکر کردیم از ما خوشش اومده و میخواد آلبوم خانوادگیش رو نشونمون بده . با لبخند ملیحی آلبوم را گرفتیم و باز کردیم . دیدیم پُر است از عکسای خواهرهای بی حجاب ( بدون هیچگونه لباس و پوششی ) . فکر کردیم شاید عکسهای خانوادشه . گفتیم شاید اینجا رسمه که اینجوری عکس بگیرن و دوست دارن طبیعی هم عکس بگیرن بدون هیچ زرق و برقی  . و یا اینکه از شدت فقر ، نتونستن هیچ لباس و پوششی گیر بیارن بپوشن !   اشک شوق در چشمان سعید حلقه زده بود . چند صفحه ای را که ورق زدیم ، راننده رو به ما کرد و با لبخند شیطنت آمیزی همراه با حرکت رفت و برگشت مُشتهایش  گفت : " بوم بوم ؟! " . متوجه شدیم قضیه بی ناموسیه !  . با اخمی گفتیم :

 

 

 

"  No BOOM BOOM !     WE ARE  MUSLIM  "

 

 

 

 و آلبوم را پس دادیم .

 

 

 

 

توک توک

 

  معمولا" اینجا توی بانکوک وقتی سوار تاکسی می شوی ، آلبومی از بانوان همگانی ( از قشرهای مختلف و سایزهای مختلف ) را در اختیار شما قرار می دهند که میتوانید به سلیقه خودتان ( والبته وضع جیبتون ) یکی را انتخاب کنید و در این امر خیر شرکت نمایید ( استغفراله ) .

 

 

 

 

 

 

  بگذریم . از فرودگاه بانکوک به هتل رسیدیم . هتل Bangkok Center   . هتل بدی به نظر نمی رسید . با ورود به هتل ، پرسنل و کارکنان ( که تقریبا" همه ی آنها دخترکانی جوان بودند ) لبخند زنان به استقبال ما آمدند . بی جهت نیست که تایلند را کشور لبخند ها می نامند . 

 

  ساعت 8 صبح به وقت بانکوک بود که به کمک یکی از همین خواهران ، وسایلمان را در اتاقمان ( 6006 ) گذاشتیم . توی اتاق ، یه اسکناس 10000 ریالی کف دستِ اون دختر خانم خدمه گذاشتیم . طفلک ازاین همه صفر روی اسکناس ، ذوق زده و متعجب شده بود . کم مونده بود از رضایت و شوق ، گریه کنه و بیاد توی .. . ( استغفراله ). بنده ی خدا فکر کرده بود پول کلانیه ! ( چون صفرهاش خیلی زیاد بود ! ) . به لابی هتل برگشتیم تا آماده ی اولین تور بانکوک شویم : تور کاخ سلطنتی و بودای زمردین ( Royal Grand Place & Emerald Buhda )

 

 

 

 

 

 

با استفاده از دو ماشین وَن از میان خیابانهای داخل شهر بانکوک حرکت کردیم . خانه ها ، مغازه ها ، فروشگاهها و کلا" زندگی در بانکوک ، فاقد انسجام و بافتِ یک دستِ شهری است . ( تقریبا" همچین وضعیتی را بعدها در شهر مدینه ی عربستان هم دیدم ) . همه چیز اینجا قاطیست . کوچه ها و معابر پُر است از دست فروشها و آشپزهایی که در حال پختن و سرخ کردن انواع و اقسام جَک و جونورا هستند . خانه های روی آب ! مغازه های روی قایق ! بانوان همگانی بدون هیچ پوششی توی ویترین مغازه ها !

 

 

 

 

  وضعیت حجاب در بانکوک اصلا" خوب نیست ! . اکثر خواهران ، برای پوشش خود از پیراهن و یا تاپ به همراه شلوارک و یا دامن های کوتاهِ یک یا دو متر بالای زانو استفاده میکنند (!)  که به راحتی می تواند احساسات ملت را جریحه دار کند ولی احساسات هیچکس را ندیدیم که جریحه دار شود  . حتی برای ما هم بعد از 26 دقیقه همه چیز عادی شد .  ( خدایا از سر تقصیرات ما بگذر ) . ما هم شلوارکی که در تهران خریده بودیم را پوشیدیم  تا همرنگ جماعت شویم ولی پس از چند لحظه دیدیدم احساسات مردم دارد جریحه دار میشود . بیخیال شلوارک شدیم و همان تُنبانِ خودمان را پوشیدیم .

 

 

 

 

 

 

  سعید توصیه کرد که در این خصوص ( وضعیت حجاب و پوشش خواهران تایلندی ) ، کار فرهنگی کنیم . به همین خاطر هر خانم یا دختر خانمی که با آن وضع و پوشش می دیدیم به آنها اَخم میکردیم تا بلکه متوجه اشتباه خودشان بشوند . علی اصرار داشت که علاوه بر کار فرهنگی ، هر کدام یک شترق (shataragh) هم بزنیم زیر گوششان تا تاثیر کار فرهنگیمان بیشتر شود ولی ما قبول نکردیم . ( خدایا ! ما که توی این چند روز نتونستیم هدایتشون کنیم . حتی نزدیک بود که ما را هدایت هم بکنند که به خیر گذشت . انشاله خودت اگه تونستی ، کاری بکن )

 

ادامه دارد  ...