برگی از تاریخ  -  قسمت دوم          

  ... پیرمردی که کنار درمانگاه نشسته بود کمکم کرد که نونها رو جمع کنم و از وانت پیاده شم ! پیرمرد گفت : مَ چَش تِ خاوئَن  ؟        (  Ma Chash Te Khawen : یعنی : ساعت چنده ؟ حالت خوبه ؟ ) . من هم گفتم : " نه ، خالم گفته برام نوبت دکتر بگیر "  پیرمرد  گفت : " بر چه کائَتِ شیرازی میدری ؟ "       من هم گفتم آخه من فارسی صحبت میکنم .            پیرمرد دوباره و در حالی که اشاره به درهای بسته ی درمانگاه میکرد با لحن حزن انگیزی گفت : مگه خبر نداری امام خمینی فوت کرده ؟             من هم با همان لحن کودکی ام  گفتم : همون امام خمینی که توی تلویزیون نشون میده ؟                   پیرمرد با تاسف ، دستی به پیشانی زد و گفت : بعله ، همی خوشن .

لحظه ی سزارین

برای یک لحظه ، ترس و غم ، تمام وجودم رو گرفت . آخه امام (ره) آنقدر با ابهت و با عظمت بود ، آنقدر در دلها و قلبها نفوذ کرده بود که باورِ مرگش برای همه مشکل بود . حتی برای ما بچه ها .

از یک لحاظ هم ترسیده بودم . آخه با اون تفکرات کودکانه و احمقانه ی بچگی ، اولا" فکر میکردم که فقط من و اون پیرمرد از فوت امام خبر داریم  و ثانیا" تصور میکردم چون من میدونم که امام فوت کرده   پس برام – به اصطلاح – بد میشه و مامورا میان منو میگیرن . یه جورایی احساس میکردم من مقصرم !

  با قلبی پر از دلهره و غم ، رکاب زنان به سمت خونه ی خاله رفتم و همین که رسیدم ، نون رو به خاله دادم و هراسان رفتم زیر پتو !   هر چی خاله میگفت چی شده ، چرا نوبت نگرفتی ،    من چیزی نمیگفتم . هر چی سعی میکرد پتو رو کنار بزنه و بپرسه چی شده ، من مقاومت میکردم !

هنوز که هنوزه  به خالم نگفتم که اون روز چه مرگیم شده بود .

 

توضیح :  ۱ -  فضای دهه ی 60 ، یه جورایی امنیتی و خاص بود . خیلی چیزها جرم بود . نیازی به توضیح بیشتر نیست . به هر حال جنگ  و شرایط جنگی ، ظاهرا" اقتضائاتِ خاص خودش را داشت  .

2 -  ظهر همان روز ، بعد از اینکه فهمیدم به جز من و اون پیرمرد ، بقیه هم از طریق تلویزیون و رادیو متوجه فوت امام (ره) شده اند ، بهمراه بقیه در عزاداریها ( حسینیه اعظم ) شرکت کردم . تصاویر زنده ی تلویزیونی از مراسم به خاکسپاری حضرت امام ، هنوز دقیقا" توی ذهنمه .

3 – خاله ام دیگه هرگز منو به نانوایی نفرستاد