چه آشی چه کشکی
چه کشکی چه پشمی ؟
همیشه حاجی محدلی رو تحسین میکرد . پدربزرگم رو میگم . میگفت اگه دو تا مرد ، توی این دنیا باشند ، سومیش حاجی محدلیه . اخلاقشو ، رفتارشو ، خانواده دوستیشو ، ... خلاصه همه چیزشو دوست داشت . البته اینجور که پدربزرگم میگفت ، تنها نقصش این بوده که فقط بعضی وقتا زیر حرفش میزده ! مثلا" تعریف میکرد یه روز که حاجی محدلی ، گله هاش رو به صحرا برده بوده ، به درخت تنومندی میرسه . از اون درخت بالا میره و مشغول چیدن گردو میشه که ناگهان گردباد سختی در میگیره .
حاجی محدلی تلاش میکرده از اون درخت پایین بیاد ولی می ترسیده . مستاصل و درمانده ، از دور، بقعه ی امامزاده ای را می بینه و میگه : ای امام زاده ! اگه از درخت ، سالم بیام پایین ،گله ام رو نذر تو میکنم . قدری باد ساکت میشه و حاجی محدلی به شاخه ی قویتری دست میزنه و جای پایی پیدا میکنه . و اینبار میگه : ای امام زاده ، خدا راضی نمیشه که زن و بچه ی من ، از تنگی و خواری بمیرند و تو همه ی گله را صاحب بشی . نصف گله را به تو می دم و نصفش هم برای خودم...
قدری پایین تر میاد . وقتی که نزدیک تنه درخت میرسه میگه : ای امام زاده نصف گله را چطور میخوای نگهداری کنی؟ اونا رو خودم نگهداری می کنم ، در عوض ، کشک و پشمِ نصفِ گله را به تو می دم .
وقتی کمی پایین تر میاد میگه : بالاخره چوپان هم که بی مزد نمیشه ، کشکش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد .
و بالاخره وقتی به پایین و روی زمین میرسه ، نگاهی به گنبد امامزاده میاندازه و میگه : مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم . شما چرا جدی گرفتی . ...