کوچولو  تولدت مبارک         

   نیمه های شب است . و تو خسته و بیزار از کار و بار و روزگار . از همه چی !     چشم به سقفِ اتاق دوخته ای . و تنها یک ندای درونیست که به تو آرامش می دهد : محمد ! همش بیست و خورده ای دیگه مونده .  تو می تونی !



  من ، محمد ، اولین بار در ساعت یازده و بیست دقیقه ی صبح روز پنج شنبه  بیست و یکم آگوست هزار و نهصد و هشتاد ، برابر با سی ام مرداد  هزار و سیصد و خورده ای در جنوبی ترین سواحل نیلگون خلیجِ همیشه فارس در شهر دبی بدنیا آمدم .  از همان عنفوان کودکی ، یک چپ دستِ تمام عیار و کودکی باهوش بودم ، به نحوی که دوران دبستان را فقط در طی 5 سال گذراندم  !

 یادمه در همان عنفوان کودکی ، یه شب یه آقای سبزپوشِ بلند بالا به خوابم آمد و در حالی که چشم در چشمان من دوخته بود گفت : " تولدت مبارک   کوچولو . تو اگه بزرگ بشی  چی مییییییییشی ! "   . نمی دونم منظور بدی داشت یا نه . ولی بزرگ شدم و هیچ پُخی نشدم .

 

  دوران کودکی و نوجوانیمان مقارن شد با دهه ی شصت . دهه ی جنگ ، دهه ی بدبختی ها ، دهه ی صف و کوپن . نه امکاناتی بود نه تفریحاتی ، نه یارانه ای بود نه رایانه ای . نه لیدی گاگائی داشتیم و نه جنیفر لوپزی . هیچی نبود . شاید یه کم زود به دنیا اومده بودیم . بزرگ ترین دغدغه و دلمشغولی ما بچه ها این شده بود که این حاج زنبور عسل بالاخره نه نه اش را پیدا می کند یا نه ؟

دهه های بعد زندگیمان هم ، مقارن شد با مملکت داری یک عده مدیران با سواد و پاک ، که با مدیریت و وعده های تو پرشان ، مملکت را به قله های فن آوری سوق دادند .. ( متن بالا پس از چند بار جرح و تعدیل ، بدان صورت در آمد .)

********************************************

  یادش به خیر پدربزرگ . میگفت : " ممّد ! اگه یه روز صبح ، خیلی خوشحال از خواب بیدار شدی و دیدی همه چیز خیلی خوبه ، نه غمی هست نه دردی ، بدون که دیشب توی خواب مُردی ، روحت شاد و یادت گرامی باد "