راز بقا
راز بقا
خیلی کم بخاطر یک بازی فوتبال ، احساساتی می شوم . به جز موارد خیلی خیلی خاص مثل بازی فراموش ناشدنی ایران و استرالیا . اما پس از مدتها ، امروز هم تیم محبوبمان پرسپولیس یه حال اساسی داد ... خداوند جزای خیرشان دهاد انشاله . بگذریم . ...
نیمه های شب بود و باز هم پدر بزرگ در عالم خواب و رویا ، جلو دیدگان ما ظاهر شد . انگاری خیلی لاغر و ضعیف شده بود . با خودم فکر کردم حتما" این حوری موری ها اون رو به این حال و روز انداخته اند ! با لحنی کنایه آمیز گفتم : پدر جان چرا اینقدر لاغر و ضعیف شدین ؟!
اخمی کرد و گفت : " آخه مرتیکه چارشاخ ، شده تا حالا ، یه تیکه نون خشک یا حتی یه دونه میوه ی گندیده برامون خیرات کنی که حالا انتظار داری اینجا تپل مپل هم بشیم ؟! " گفتم : آخه پدرجان ، شما که از اوضاع و احوال ما باخبرید ، دیگه این انتظارها رو نباید از ما زنده جماعت داشته باشید !
برای اینکه بحث رو عوض کرده باشم گفتم : دیگه چه خبر ؟ چه کارها می کنید اونجا ؟ گفت : " هیچی . شب و روز اینجا نشستیم و راز بقا نیگاه می کنیم ." گفتم : اِه ، همون حیات وحش دیگه ؟! گفت :" آره ، ولی جَک و جونوراش خود شمایید! ما این بالا نشستیم و بیست و چهار ساعت داریم شماها رو نگاه میکنیم و میخندیم . آخه توش موندیم که شما با وجود این همه اختلاس و دزدی و تورم و گرانی و بیکاری و رانت خواری و مواد مخدر و انزوای بین المللی و بالا و پایین رفتن نرخ ارز و طلا و سکه وهزاران فلاکت و بدبختی دیگه ، چطور تونستید تا حالا زنده بمونید ؟! آخه بشر هم اینقدر پوست کلفت ؟! "
گفتم : پدر بزرگ جان ، مملكتداري كار سخت و پيچيده ایه و چنين معضلاتي ممكنه در هر جايي از جهان اتفاق بيفته . ضمنن اونجوری ها که شما فکر می کنید هم نیست . ما الان بر قله های فناوری ایستاده ایم . اقتصادمون داره رشد 8 درصدی رو تجربه میکنه . سالی 2 میلیون و 600 هزار شغل برای بیکارامون ایجاد میکنیم . الان دیگه شدیم نماد و سمبل مظلومان جهان ! این تورم ها و گرونی هایی که شما میگین هم ، همش حبابه ! میدونیند ؟ حبابه !
اخمی کرد و گفت :" خاک توی سر بدبختتون کنن . هر چی سرتون میاد ، حقتونه ! " و بعدش هم رفت .
خدا رحمتش کنه . همیشه اینطور بود . نا امید و منفی نگر . یادمه تعریف می کردن اون اوائل که پدربزرگ رو در عنفوان نوجوانی ختنه اش کرده بودند به او گفته بودند : حسن ! باید یه چند روزی رو دامن ( لباس عربی ) بپوشی و پدر بزرگ هم در کمال نا امیدی و عصبانیت گفته بود : " نامردا ، مگه چقدرشو بریدید ؟ " ...