و اینک نوروز سال ۱۳۹۲     

    سال 1392 هم از راه رسید . اما این بار - به قول شیرازیها - اصلا" حسش نیست . سال 91 را به هر بدبختی بود گذراندیم .  بنظرم همینکه با این اوضاع مملکت ، زنده در رفتیم شانس آوردیم . خدایا  شکرت . 

   پنجشبه ی آخر سال را به رسم روزگار ، به زیارت اهل قبور رفتیم . این وسط سری هم به پدربزرگ زدیم تا به خاطر همه ی جفنگیاتی که از قول او در وبلاگم نوشته ام ازش طلب بخشش کنم . البته مطمئن نبودم اون زیر داره صدای منو میشنوه یا نه . این بیست و دومین بهاریست که پدربزرگ در میان ما نیست . کلی خاطره ازش داریم ..

 

    یادمه ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺎمانم به من ﺷﻚ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ و ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ پدربزرگم ﺑﻴﺎﺩ ﻧﺼﻴﺤﺘﻢ ﻛﻨﻪ .  ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ پدربزرگ اومد خونه ، ﻭﺿﻮﮔﺮﻓﺖ ، ﻧﻤﺎﺯﺷﻮ ﺧﻮﻧﺪ ، ﻧﺎﻫﺎﺭﺷﻮ ﺧﻮﺭﺩ ، ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻛﻲ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﭘﻴﺸﻢ ﻳﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ و ﮔﻔﺖ : پسرم ، ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ ؟ گفتم : بله پدربزرگ جان .  گفت : ﺩﻳﮕﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﻜﺶ !    

ﺗﻮی ﻋﻤﺮﻡ ﺍینقدر ﻗﺎﻧﻊ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .

   خدایش رحمت کند . خیلی تیز بود . خودش تعریف میکرد اون اوایل که با مادربزرگ نامزدی کرده بودن ، مادر بزرگ رو برده رانندگی یادش بده . میگفت وسط راه ، پلیس جلوشون رو گرفته . پدربزرگ هم اصرار پشت اصرار که آقای پلیس ، این خانم ، خواهرمه . تو رو خدا بزارید ما بریم !

میگفت پلیس هم بهشون گفته ما که گشت ارشاد نیستیم . ما مامور راهنمایی رانندگی هستیم !  از اینها گذشته ،  این خانم ، مادرتون هم که باشن ، نباید دوتایی پشت فرمون بشینید .