روزگار
خدایا ما فقط تو رو داریم ، مواظب خودت باش
یه سوالی چند وقتیه ذهنمو درگیر کرده : آخه ما كه سِنّي نداريم، كِي وقت كرديم اين همه بدبخت شيم ؟
وقتی فکر میکنم میبینم بد جایی و بد زمانی دنیا اومدم . البته من اونور آب (دبی) دنیا اومدم ولی بهرحال بیشتر سالهای زندگی ام را اینور گذروندم . ( هر چند که ایرانِ من ، می توانست بهترین مکان برای زندگی باشد و این زمان هم بهترین زمان . ولی حیف ... ) ازشانس بد ما ، متحجرترین ، فسیلترین و بعضا" وقیح ترین آدمهای این کره ی خاکی به دوره ی ما خوردند . ........ ( این نقطه چینها حرفهای ناگفتنی هست که بنظرم سِن من قد نده بتونم هیچ وقت آزادانه بگم )
کاش به جای حجاب ، حیا اجباری بود شرف اجباری بود راستی و درستی اجباری بود معرفت و وجدان اجباری بود .
کاشکی میشد بیخیال شد ولی حیف که نمیشه . به قولِ مادرِ سهراب سپهری :
به نسل های بعد بگویید
که نسل ما نه سر پیاز بود نه ته پیاز
نسل ما خود پیاز بود
که هر که ما رو دید گریه کرد
پدر بزرگ در حال کمک به فقرا در تاریکی شب
خدا رحمتش کنه پدربزرگ را . تعریف میکرد که اون عنفوان جوانی ، بزرگترین دغدغه و تلاشش خرید یک خانه بود . یه روز که از سر ناامیدی سر به بیابون میزاره ، اون وسط ، یه آفتابه میبینه . کنجکاو میشه و اون رو بر میداره . یهویی میبینه یه غول از آفتابه میاد بیرون ( راست یا دروغش گردنِ پدربزرگ ) . غوله بهش میگه : جوان! یه آرزویی بکن تا بر آوردش کنم . پدربزرگ هم دستپاچه میگه : یه خونه میخوام . غوله هم برمیگرده میگه : مرتیکه ی ... ، اگه من میتونستم خونه جور کنم که خودم توی آفتابه زندگی نمیکردم .