یادداشت هایی از سفر به تهران و شرکت در همایش فناوری اطلاعات 1

 

  ساعت 10 صبح سه شنبه 20 اردیبهشت ، مجتمع کوثر دانشگاه آزاد : علی رغم تاکید بر حضور دانشجویان در ساعت 8 صبح  ، اتوبوس ما با دو ساعت تاخیر ، در این ساعت قرار است حرکت کند .                                                    

 

         

 

 

کل نفرات اعزامی ، 24 نفر هستیم : 8 نفر دانشجوی پسر (برادر) و 14 نفردانشجوی دختر (خواهر)  . دو نفر هم از طرف دانشگاه به عنوان سرپرست ، ما را همراهی می کنند : آقای مهندس س .. ( یکی از پرسنل بخش کامپیوتر) و آقای ز ... (مسئول حراست دانشگاه) .      قبل از حرکت ، مسئول بخش کامپیوتر دانشگاه - آقای مهندس ع ..   – به داخل اتوبوس می آید و از همان ابتدا با تذکرات پنج ماده ایش ، گربه را دم حجله می کشد ! : 

 1 – دخترخانم ها عقب اتوبوس بنشینند و آقا پسر ها جلو         

2- دو سرپرست اعزامی در صندلی های حائل میان دختر ها و پسرها بنشینند ( مرز دختران و پسران )  

3– هیچ کس حق ندارد از این مرز عبور کند مگر در موارد اضطراری ! ( جمعی از دانشجویان پیشنهاد دادند برای اطمینان خاطر بیشتر ، این منطقه  مین گذاری شود ! )  

  4 – دختر خانم ها چادرهایشان را سر کنند ( خواهران گرامی از همان ابتدا چادرهایشان را در آورده بودند ) . 

 5 – در تمام طول سفر ، کلیه ی شئونات اسلامی و غیر اسلامی (!) رعایت شود . 

  این ، تذکرات مسئول بخش ما بود .  باز هم ، همان قانون نانوشته ی این مملکت رعایت شد : " همه مجرم و خلافکارند مگر اینکه خلاف آن ثابت شود " .

بهر حال ، اجازه حرکت صادر شد و با ذکر یک صلوات ، اتوبوس ما به راه افتاد .

 

 

      

  

 

    هنوز تذکرات پنج ماده ای مسئول بخش از گوش دیگرمان خارج نشده بود(!) که صدای بلند یک نوار خفن بندری از بلندگوهای اتوبوس شنیده شد : " سیا نرمه نرمه  -  سیا توبه توبه -- ..... (بدلیل رعایت بند پنجم تذکرات ، از ذکر ادامه ی این ترانه معذورم ) " . همه ی نگاهها به سوی آقای حراست دوخته شد و همه منتظر عکس العمل ایشان بودند اما ایشان هیچ عکس العملی از خود نشان ندادند .

و اما آقای حراست : اولین بار ، آقا صمد - شاگرد راننده - مسئول حراست آقای ز .. را با این عنوان (آقای حراست) صدا زدند و اصرار ایشان در دفعات بعد در نامیدن نامبرده با این عنوان باعث شد در تمام طول این سفر ، آقای ز.. با این عنوان – آقای حراست – نامیده شوند .

 

                   

                   تصویری از آقا صمد (کمک راننده)

 

  من هم در ادامه ی این یادداشت ، از همین نام استفاده می کنم ! . (ضمنا" این را هم اضاف کنم که آقا صمد به شدت با کلمه ی " زردآلو" حساسیت داشتند ! و اگر کسی از این واژه استفاده می کرد به شدت واکنش نشان می داد ! البته ما آخر دلیلش را ندانستیم ولی هر چه بود آقای راننده خیلی ایشان را اذیت می کردند ) . از ابتدای اینکه آقای حراست وارد اتوبوس شد ، چهره ی ایشان تمام امیدهای دانشجویان برای داشتن یک سفر خوب و آزاد را برباد داد 

 

 

         

                         آقای حراست با چشمانی تیزبین در حال انجام وظیفه

 

 

 اما بر خلاف انتظار ما ، آقای حراست ، یک شخص خیلی مهربان و دوست داشتنی از آب در آمد و در طول سفر ، خیلی از موارد را با بزرگواری تحمل کردند و به روی ما نیاوردند ( حراست دوست داریم ... )  .  اما دیگر سرپرست همراه ما ، چهره ای ساکت ، مظلوم و بی سر و صدایی بود که ما آخر نفهمیدیم برای چه همراه ما آمده بودند !( البته فکر می کنم خودشان هم نفهمیدند ! )

 

            

             سرپرست مظلوم و ساکتی که همیشه خواب بود

 

  ساعت 5/3 بعد الظهر به شیراز رسیدیم . در بدو ورود ، خانواده ی یکی از دانشجویان شیرازی از فرصت استفاده کرده و طبق هماهنگی قبلی ، خود را به کنار پل غدیر رسانیده بودند . اتوبوس ما هم همانجا توقف کرد و طفل معصوم به آغوش پدر و مادرش رفت ( واقعا" اشک آدم در می آید ) . هنگامی که به داخل اتوبوس برگشت یک سبد پر از "ازگیل " را به همرا ه داشت که بچه ها ، همان لحظه ترتیبش را دادند ! البته من همچین میوه ای  را ندیده بودم ! حتی طرز خوردنش را هم نمی دانستم .

ساعت 5/3 عصر ، ناهار را در یک رستورا ن سنتی در شیراز صرف کردیم و بعد ، نماز را در مسجدی در خروجی شهر شیراز خواندیم و بسوی اصفهان به راه افتادیم .

 

 

             

                  زاویه ی گرفتن این عکس ، چندان مناسب نیست ! شما ببخشید 

 

 نیمه های شب به اصفهان رسیدیم و بدون هیچ توقفی به مسیر ادامه دادیم . در طول مسیر ، هیچ کدام از بچه ها تا صبح علی الطلوع نخوابیدند . خواهر و برادر ! هیچ کدام به دیگری رحم نمی کرد ! از هیچ شیطنت و اذیتی دریغ نکردند . حتی به من مظلوم هم رحم نمی کردند ! . نوار هم با صدای بلند برای خودش می خواند : سیا نرمه نرمه – سیا توبه توبه  ........  ! ( ول کن ما نبود ) . راننده هم جو گیر شده بود !

 

        

          این هم آقای راننده که بعضی مواقع زیادی جو گیر می شدند!

 

 

حتی بعضی مواقع ، مسیر را بصورت مارپیچ و متناسب با ریتم نوار می پیمود ! (خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کند . آمین ) . بالاخره صبر آقای حراست هم تمام شد و به کنار راننده آمد و نسبت به این وضعیت اعتراض کرد . ( والبته تمام کاسه کوزه های ما را هم سر ایشان شکاندند ! ) . این مسئله باعث شد تا بچه ها در ادامه ی مسیر تا تهران ، جیکشان در نیاید !

 همزمان با اذان صبح ، نماز را در یکی از سوهان فروشی های " حاج حسین و برادران " ادا کردیم . ( قابل توجه  اینکه ، در قم و حومه ، قریب به 300 سوهان فروشی وجود دارد که همگی خود را سوهان فروشی حاج حسین و برادران (اصلی ) می دانند ! ) .

 

       

                  سوهان فروشی حاج حسین و برادران قم

 

 

ساعت 30/7 صبح : اینجا تهران است ، ترمینال غرب ، جنب میدان آزادی . از اتوبوس پیاده شدیم و سوار بر مینی بوس کرایه ای ( اتوبوس نمی تواند وارد حریم شهر شود ) به سمت محل برگزاری همایش به راه افتادیم .

بر خلاف انتظارم ، اینبار تهران را غبار آلود و شلوغ ندیدم . فکر می کنم آخرین باری که به تهران آمدم پارسال بود یا دو سال پیش . هوای تهران ، آفتابی ، در بضی نقاط ، ابری همراه با مه صبحگاهی ، باران ، برف و تگرگ پراکنده بود ! (مثل اخبار هواشناسی ! ) . از شوخی گذشته ، هوا عالی بود : ابری ، تمیز و در بعضی لحظات روز ، همراه با نم نم آهسته ی باران .

ساعت 45/9 صبح ، به دانشگاه علم و صنعت تهران – محل برگزاری همایش – رسیدیم . در طول مسیر ، برج میلاد را هم دیدیم ، کج شده بود !

 

 

          

 

                         برج کج شده ی(!) میلاد

 

در ابتدای ورود به محل ، کارت های شناسایی ورود به سالن همایش که مشخصاتمان روی آن درج شده بود را بهمراه یک خبرنامه و یک کیف پر از وسایل لازم ! (کتاب ، CD ، قلم ، کاغذ ، لیوان و .... ) از تعدادی دختر خانم آراسته و خندان (که خدا آنها را برای پدران و مادرانشان نگه دارد ) تحویل گرفتیم و وارد سالن همایش شدیم . سالن همایش ، چندان شیک نبود . در لحظه ی ورود ما ، استاد اکبری در حال سخرانی بود . یادم نمی آید از چی صحبت می کرد . پس از آن نیز آقای پورفسور "بوترابی " به ایراد سخرانی پرداختند. ایشان در مورد نحوه ی   PROCCESSING   در مغز و کامپیوتر صحبت کردند  . همزمان ، تصاویر و مطالب متناسب با موضوع نیز از طریق ویدئو پروژکشن نمایش داده می شد . ایشان در قسمتی از صحبتهای خود به این موضوع اشاره کردند که بسیاری از قوانین ریاضی وفیزیک و ... (از جمله جدول ضرب ) در طبیعت وجود ندارند و صرفا" یک نوع تصدیق ذهنی است و ....

 

          

 

 

              

 

 

 

    ساعت 20/10 صبح ، تنفس اعلام شد و در سالن با کیک و آب میوه و موزاز میهمانان پذیرایی بعمل آمد .

 

      

 

 

 

        

 

                   آقای حراست از زوایای مختلف

 

 

 از این فرصت استفاده کردیم و از نمایشگاه فناوری اطلاعات که در حاشیه ی این همایش دایر شده بود بازدید کردیم .

 

 

      

                      نمایشگاه جانبی همایش فناوری اطلاعات

 

ساعت 20/11 به سالن همایش بازگشتیم . سخرانی ها و ارائه ی مقالات شروع شد . همه ی اساتید و سخنرانان سعی داشتند از کلمات قلنبه – سلمبه و خارجکی  برای بالا نشان دادن سطح علمی خود استفاده کنند ! مثلا" یکی از همین اساتید ،  به قول خودش معادل فارسی SEBTEMBER ELEVEN (یازده سبتامبر ) را نمیدانست !! ویا کلمه ی وبلاگ را نمی شناخت و به آن می گفت : سیستم ابطحی !! . بقیه ی صحبتهایش را نشنیدم ، روی صندلی در سالن همایش خوابم برده بود ! (به خاطر بی خوابی شب قبل در اتوبوس ) . نزدیکهای ظهر ، بچه ها صدایم زدند و گفتند فلانی پاشو بریم نماز بخوانیم ! . برای ادای نماز ظهر به مسجد دانشگاه رفتیم .

 

       

                نمایی از داخل مسجد دانشگاه علم و صنعت تهران

 

 

مسجد قشنگی بود . البته از وقت نماز گذشته بود و همه داشتند از مسجد بیرون می آمدند . (خدایا تهران این همه نماز خوان دارد ؟! ) . در کنار درب ورودی سالن مسجد ، طوماری که در اعتراض به جنایات رژیم صهیونیستی خطاب به دبیر کل سازمان ملل نوشته شده بود روی میزی  قرار داده بودند و همه (دانشجویان بسیجی ) داشتند آن را امضا می کردند . بر روی مقوای بزرگی نیز در اعتراض به شهریه ای شدن دنشگاه و ورود آزاد افراد به دانشگاه در قبال پرداخت شهریه ، مطالبی درج شده بود و در آن ، زمانی برای اجتماع در مقابل ساختمان مجلس شورای اسلامی مشخص شده بود . ( یکی نسیت به این عزیزان بگوید آخه آدم عاقل ، شما درس و مشق و کار و زندگی خودتان را بچسبید ، چه کارتان به بقیه ی ملت ؟ ) . نماز ظهر را بصورت شکسته خواندیم (وااای خدا ، نماز شکسته خواندن ، عجب حالی می دهد ) و بعد در گوشه ای از سالن مسجد روی زمین ولو شدیم و بخواب رفتیم .

 

 

           

             آقای حراست در این صحنه خیلی مشکوک می باشند !

 

ساعاتی بعد  برای صرف ناهار به سالن سلف سرویس رفتیم  ........  

 

                                                                                ادامه دارد