یادی از پدربزرگ 7
یادی از پدربزرگ (7)
چند وقتیه دلم شَدید هوای بارون کرده !
ولی ظاهرا"انتظار بارون وسطِ این کویر ، انتظارِ بیخودیه .
خدا رحمتش کنه پدر بزرگ رو ، عاشق بارون بود . یادمه یه بار که با دوستش حاجی مَعدَلی (محمدعلی)نشسته بودند و قِلیان می کشیدند ازش پرسیدم پدرجان ، چرا اینقدر عاشقِ بارونید ؟ پدربزرگ گفت: به تو ربطی نداره پسر ، سَرت تو کارِ خودت باشه !
یه کم که اصرار کردم ، خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: یادمه یه روزی با مامان بزرگت که اون زمان نامزد بودیم ، از مَکتبخانه بیرون میومدیم که یهویی بارون بارید . من هم شانسم رو امتحان کردم و گفتم اینجا خیس میشیم ، بیا بریم خونه ی ما ! و مادربزرگت هم قبول کرد و اومد خونه ☺ . از اون روز به بعد ، من عاشقِ بارون شدم پسر !
حس کنجکاوی ام گُل کرد و از حاجی معدلی هم پرسیدم شما چطور آشنا شدید با خانومتون ؟
حاجی معدلی هم با او قیافه ی همیشه قانعش گفت: رفتم دنبالِ زنم بیارمش خونه ، اومدیم خونه دیدم یکی دیگه رو اشتباهی آوردم !
گفتم : چرا ؟ مگه میشه ؟!
گفت: هوا کثیف بود پسر ، چِش چِشو نمیدید !
گفتم: خُب دیگه چی شد ؟
گفت: هیچی دیگه ، نگهش داشتم ! زنِ خوبی بود . زنِ زندگی بود ! ازش راضی ام !