گراش  گراش بم -  یادها  و خاطره ها  گراش  

   هفته ای که گذشت ، هفته ی ملی کاهش بلایای طبیعی بود . می خواستم از بم و زلزله ی بم بنویسم . اما بجز تلخی ها و خاطره ی درد و رنج آن مردم بخت برگشته چیز دیگری بیادم نمی آید . بنظرم روز دوم یا سوم حادثه بود که بهمراه یک تیم امداد و نجات به بم رسیدیم .

                  

                                         کمپ سوئیسی ها

در بدو ورود به شهر بم ، اولین چیزی که به ذهنم می رسید عذاب های الهی بود که بر اقوام گذشته ی بشر نازل شده بود و قرآن کریم هم به کررات شرح آنها را آورده است . قصد ورود به شرح آنچه که گذشت و دیدم و شنیدم را ندارم . اما حیفم آمد که به دو چیز اشاره نکنم : ۱ : مدیریت بحران در مملکت ما ! بنظر من مدیران ما در این مملکت ، خودشان بحران زا هستند تا اینکه بتوانند بحرانی را حل کنند ! بنظر شما آیا مملکت ، بار اولی بود که شاهد چنین حادثه ای بود ؟ ایا ما قبل از آن ، چنین حوادثی را تجربه نکرده بودیم ؟ آیا زلزله طبس را ندیده بودیم ؟ زلزله ی لار و رودبار را چه ؟ من در شگفتم که چرا  فقط ما باید از این همه نبوغ و خلاقیت مدیرانمان استفاده کنیم ؟ مگر خارجی ها دل ندارند ؟ چرا نباید این هنر و این مدیرانمان را به دیگر کشورها هم صادر کنیم تا آنها هم بهره اش را ببرند ؟

                    

                        دقیقا" یادم نمیاید که این عکس را در روزهای

                        تصرف فاو گرفته ایم یا در همین گراش خودمان

  نه مدیریتی ، نه کنترلی ، نه آمادگی ، نه امکاناتی .... هیچی - مطلقا" هیچ . منه امدادگر ایرانی و بومی ، هیچ امکانات و تجهیزاتی را نداشتم اما آن بابای فرانسوی که از آن ور دنیا آمده بود ، حتی تیر چراغ برقش را هم با خودش آورده بود !! فاجعه بود ! جمعیت بم ، قبل از زلزله ۸۰ هزار نفر بود ولی بعد از زلزله ای که نزدیک ۴۰ هزار نفر در آن کشته شدند  به ۲۴۰ هزار نفر رسیده بود !! هیچ کنترلی روی شهر نبود . باور کنید اگر مردم می دانستند کمکهایی که برای بم و بمی ها می فرستند به کجاها ختم می شوند و به چه سرنوشت هایی دچار می گردند ، عمرا" حتی یک سِنت هم کمکی نمی کردند . خدایا آخر و عاقبت همه ی ما را ختم بخیر بگردان . آمین یا رب اعالمین .  

                    

                       یادی از چهارشنبه سیل آسا در مکه ۱۳۲۰ شمسی

  اما نکته دومی که برایم جالب بود : به دلیل گرد و غباری که در روزهای آغازین زلزله در بم بوجود آمده بود دچار سرفه هایی و حساسیت هایی شدم که هنوز هم دامنگیرم هست . ( پس منم جانبازم ! ) . برای حل این مشکل به اکثر پزشکان خارجی مستقر در بم سر زدم : فرانسوی ، ژاپنی ، سوئیسی ، اردنی ، آمریکایی ! ( پسر ! پس تو کِی دیگه کمک رسانی می کردی ؟ ) یادمه یه روز با حسین همایون ، مصدومی را با برانکارد به کمپ پزشکان آمریکایی بردیم ( پزشکان و پرسنل آمریکایی مستقر در بم ، از پزشکان ارشد نظامیان آمریکایی مستقر در کویت بودند که بجهت اهداف انسان دوستانه با هواپیماهای غول پیکر و با کلیه ی تجهیزات فنی - پزشکی و رفاهی به بم آمده بودند ) . من هم از این فرصت استفاده کردم و جهت حل مشکل فنی ام ( همان سرفه های مکرر و حساسیتم ) درخواست معاینه ام را کردم . باور کنید از لحظه شروع معالجه ام تا پایان ، حدودا" ۳۵ دقیقه طول کشید . دیگه خودم هم داشتم شرم می کردم بس که برای من وقت گذاشتند ! چقدر خوش برخورد ، چقدر متواضع ، چقدر انسان ! ( ای کاش سردمداران کشورشان هم بویی از انسانیت برده بودند ) . وقتی با بعضی از پزشکان مملکت خودمان ( بجز پزشکان عزیز شهرم ) مقایسه می کنم که کلی پول ویزیت ازت می گیرند و جرات حرف زدن هم باهاشون نداری و حداکثر ظرف مدت  ۵ یا ۶ دقیقه هم سرو ته قضیه را جمع می کنند و بیماریتو تشخیص می دهند !  ادم مغزش سوت می کشد . کلی سوال از من پرسیدند ( سوابق پزشکی هفت جد و آبادم را در آوردند ! ) انواع و اقسام معاینه ها را روی من انجام دادند ( البته همه اش شرعی بود ! ) به خودم می گفتم خدایا من که آنقدر خوشکل نیستم پس اینها چرا کارو زندگیشان را ول کرده اند و دور من جمع شده اند ؟ جالبه که بعد از این همه معاینه در نهایت یک ورق ( درست گفتم ؟) قرص را به من دادند و کله ی سرم را هم ماچ کردند و گفتند حالا دیگه برو ! دیگه نه خبر از یک پاکت پر از قرص و دارو بود و نه خبری از سرم و آمپول !

( شاید یک روز که حالمان خوش باشد شرح مفصلی از بم و آنچه گذشت را بنویسیم )