يادداشت هايي از سفر روستا
گراش کاش می شد چشمها را بست و ندید ... گراش
چند روزیست که بنا به اقتضای زمانه و نیز بجهت کمک به انقراضِ سلسله ی پادشاهیه دوستانِ همجوارمان ، آواره ی شهرها و روستاهای این دیار گشته ایم .
مجالِ پرداختن به آنچه دیدم و شنیدم را ندارم . اما دیدنِ انسانهای نا امید و بریده از همه چیز ، تلخ است . انسانهایی که زندگیه آنها بی شباهت به موجودات نخستین نیست . انسانهایی که گرد و غبارِ فقر و محرومیت ، آنها را به نمادی زنده از مظلومیت تبدیل کرده . انسانهایی که سالهاست " دیگْ " سرشان رفته است ( هر چهار سال یک بار ! ) . سالهاست که آنها را " می گذارند " و می روند . آیا این عدالت است که من و شمای شهر نشین ، غرق در امکانات باشیم (شاید خودمان هم متوجه نباشیم) ولی این موجوداتِ بی زبان ، از حق دسترسی به آبِ سالمِ آشامیدنی هم محروم باشند ؟
( البته انصافا" در زمینه ی برق رسانی و جاده کشی - حتی به دورترین روستاها نیز - عالی و سخاوتمندانه عمل شده )
آخر و عاقبت بی غیرتی یک ملت
بیخیال ..........
( از شما چه پنهان که حُسنِ جمالِ دختر خانم های " دیده بانی " هم برایم جالب توجه بود . البته مطمئنا" در فکر این چیزها نبودم و نبوده ام (انصافا") . ولی خب بهر حال با توجه به روستایی بودنِ این عزیزان ، این مسئله برایم جلب توجه می نمود . ( مامان به خدا منظوری نداشتم …)
اصلا" شاید اگر خدا خواست ، بجای " دُرزْ و سایبان " ، از " دیده بان " زن گرفتم .
تا خدا چه خواهد ........
قصد دارم ازاین پس ، هر بار همراه با هر مطلب جدیدم ، یک اعتراف تکاندهنده (!) هم داشته باشم . و برای اینکه احساسات ملت هم جریحه دار نشود(!) آنها را درقسمت "نظرات" خواهم آورد .
باشد که رستگا شویم ...