یادش بخیرآن روزها ( 1 )
نیمه های شب است . از پنجره ی اتوبوس ، نظاره گر جاده ی بی انتهایم . پفک نمکی لینایم هم ته کشیده . بنظر می رسد که باید یک تصمیم جدی در زندگی ام بگیرم : لینای توپی دیگر حال نمی دهد باید تغییر ذائقه بدهم . فکر کنم "لینای لوله ای" می تواند جایگزین خوبی باشد . دو تا از دختر خانم های صندلی کناری هم چپ چپ نگاه می کنند ( استغفراله ) . ظاهرا: کت و شلوار من با پفک خوردنم چندان تناسبی برایشان ندارد.خب این هم مشکل خودشان است نه من .
به یاد مدرسه افتاده ام . آن روز های دور . دورِ دور .... .
اولین روزی که مادر دستم را گرفت و به مدرسه ام برد .
پنجم ابتدایی (سال ۱۳۶۹ ) دبستان احمدی
مهدی چتر آذر- مصطفی رحمانی - فرهمند - شیخی - دلاور-شاکر آشفته-حاجی زاده
هنوز بوی آن روز ها را در یاد دارم ، بوی مدرسه . ( دروغ می گویم ) . یادمه پدر بزرگم خدابیامرزی به من گفت : فرهمند ! تو آینده ساز این مملکت خواهی بود (!!) . من هم گفتم نه پدر بزرگ ، من دوست دارم خلبان بشوم ! و پدربزرگ چنین گفت : " پسرم ! از زندگي هر آنچه لياقتش را داريم به ما ميرسد نه آنچه که آرزويش را داريم "
نمی دانستم این ها یعنی چه . ولی بهر حال من با دلی آرام و قلبی مطمئن و سری کچل کرده ، پای به سنگر علم و دانش گذاشته بودم . راویان می گویند از همان روزهای اول ، شدیدا" مثبت ، مودب ، گوشه گیر و منزوی بوده ام !
بنظرم از سوم ابتدائی تا دوم دبیرستان را هم قرآن خوان مراسم صبحگاهی مدرسه ام بوده ام .
برف ندیده ها
یادِ همه ی خانم معلم ها و آقا معلم هایم بخیر . خانم فخرائی ، آقای موسوی ، حق پرست ، داستان ، زارع و ... که مطمئنن همه ی آنها الان بازنشست شده اند و زندگی را به گونه ای دیگر می گذرانند . خیلی از این بزرگواران را موفق شده ام زیارت کنم و دستشان را ببوسم (البته از روی دستکش ) ولی آن خانم معلم نازنینم را هنوز پیدا نکرده ام . اکنون ۲۲ سال از آن اولین روزها می گذرد .
همه چی عوض شده ، دهقان فداکار ، کبری ، شنگول منگول ، حسنی ، چوپان دروغگو !