یادش بخیر آن روزها ... (۴/۳) 

 

  هر باري كه در آينه نگاه مي كنم نگران تر مي شوم . بنظرم آخرين دفعه ای كه تعداد موهاي سفيدم را شمردم 7 تار مو بودند ولي امروز عدد آنها به 11 رسيده بود . پير شدم و كسي به من نگفت ببه ( babe ) . البته موقتا به پسر كوچولوي همسايه مان سپرده ام كه وقتي كسي نيست ، به من بگويد بابائی . فقط براي اينكه خداي ناكرده به دلمان نماند.

 

      

                                   اوجِ حماقت

 

  روز هاي جالبي نيست . ديشب پدر بزرگم را در خواب ديدم . انگاري خدا بيامرزي خيلي عصباني بود آخه گردنم  را گرفته بود و مي گفت : " مرتيكه ی چار شاخ ، اين همه جفنگيات چیه از قول من توي وبت مي نويسي ؟ مگه من چند بار در عمرم با تو حرف زدم ؟! "

 

             

 

 داشتم پدر بزرگم را توجيه مي كردم كه بابا شايد اشتباهی رخ داده باشد و شما وب كس ديگري را خوانده باشید ........  كه صداي بچه ام مرا از خواب پراند : " بابایي آب مي خوام ! "

از خوشحالي اشك توي چشمام حلقه زده بود . آخه خيلي به موقع منو از خواب بيدار كرده بود وگرنه پدر بزرگ ، منو خفه کرده بود .خدا بيا مرزدش ولی هميشه همينطور بود. عصباني .....

آب را براي بچه آوردم ولي ميترسيدم دوباره بخوابم . آخه ترسم از اين بود كه پدر بزرگ ، دوباره بيايد سراغم . اين فكر و خيالهاي لعنتي هم آدم را ول نمي كنند.

 

        

 

 به یاد مدرسه افتاده ام . روزهاي دور، روزهایي كه در مراسم صبحگاهي ، سرود ملي مي خوانديم و راهي  كلاس مي شديم . سرود ملي كه خواندنش 30 دقيقه طول مي كشيد! ( سرود ملی قبلی ) . تازه بعد ازآن هم شروع مي كرديم به لعن و نفرين كشورها . از اسرائيل بخت برگشته شروع مي كرديم بعدش هم مي رسيديم به آمريكا ، انگليس ، فرانسه، منافقين ، صدام ، شوروي ، عراق و ...  .  خلاصه نصف جهان را به كام مرگ مي فرستاديم . اصلا ما در آن روزها فكر مي كرديم غيرازاين كشورها ، كشور ديگري وجود ندارد! قلبهاي كوچكمان را آكنده از مرگ و نفرت مي كردیم و بعد هم سرمان را پائین میانداختیم و مثل بچه ی آدم ( خیلی عقده ای ) می رفتیم سر کلاس و درسمان . اصلا آن روزها از دروديوار، مرگ مي باريد .

  من معقدم که این مسائل در آن زمان اجتناب ناپذیر بود . مملکتِ ما در حال جنگ بود . در برهه ای فراموش ناشدنی از تاریخ ، همه ی دنیا با تمام ساز و برگهای نظامی و تبلیغاتیشان در مقابل این ملتِ مظلوم قرار گرفته بودند . ملتی که بجز اراده و مردانگی و نیز رهبریه مردی بزرگ و تاریخ ساز ، هیچ چیزِ دیگری نداشت . باور کنید همه ی این لعن و نفرین ها حقشان بود . شاید ما داشتیم تاوانِ متفاوت بودنمان را پس می دادیم .