در جستجوی پدربزرگ

( کلیه ی مسئولیت های مالی ، جانی و معنویه این نوشته ، بعهده ی پدربزرگم خواهد بود )

      چند شبي است كه پدر بزرگم (خدا بيامرزي) به خوابم نيامده . نگرانش شده ام . همه اش به خودم می گویم نكند خدای ناكرده اتفاقي برايش افتاده باشد .آخرين باري كه به خوابم آمده بود  دو هفته پيش بود . انگاري خيلي پريشان بود ، همه اش داشت حرفهاي سياسي مي زد .

 

 

کنفرانس وحدت اسلامی در تهران

 

گفتم چه شده پدر جان ؟ 

گفت : پسر ! باز توی مملکتتون دارن دُهُل ( dohol) می زنن .

 گفتم  : خب پس صداش کو ؟

گفت : صداش بعدا" در میاد ...  اون هم چه صدایی ! ... نگرانتونم ...  آشه جديدي براتون پختن !

 گفتم چه آشي پدر جان؟

گفت: والله دقيقا سر در نميارم . ولي اسمشو مي خوان بذارن « تحول اقتصادي » .

گفتم خب پدر جان ، تحول اقتصادي كه دیگه نگراني نداره . می خوان اقتصادمون رو متحول کنن !

گفت : آخه خَره !  يه ذره چشاتو باز کن . به خودت بیا . كدوم تحول ؟ كدوم اقتصاد؟!  اينم يه بازيه جديده ...

 

 

 

پدربزرگ داشت توضیح و تفضیل می داد که یهو یکی پرید وسط و گفت : "دست ها بالا بی حرکت ! "

 زدم توی سرم و گفتم آخ که گرفتنمون . خواستم بگم همش تقصیره پدربزرگم بود ! که دیدم پدربزرگ غیبش زده و در رفته !

 اون آقاهه هم با عصبانیت داد می زد ومی گفت : شماها فکر کردین به صِرفه اینکه در خواب بسر می برین می تونین هر غلطی که دلتون خواست بکنین ؟ ها ؟ بیجا کردین !! "

من هم که مات و مبهوت وایساده بودم با ترس و لرز گفتم : ببخشید شما ؟

و اون گفت :" من پلیسه طرحه کنترله افکار هستم ! "

 

 

 افتادم به التماس و خای... . سرکار ببخشید – اشتباه کردم - غلط کردم – جوونی کردم – اغفال شدم ...

خلاصه ، اون ماموره بعد از کلی سین جیم ، کد ملٌیم رو یادداشت کرد و رفت پی کارش .

به محض اینکه رفت ، دیدم پدربزرگ دوباره ظاهر شد . از فرطٍ عصبانیت ، سرش داد زدم که خیلی نامردی !  آخه چرا در رفتی ؟

گفت : حالا که چیزی  نشده  پسر جان . فقط اسمت رفت توی لیست سیاه ! فوقش سهمِ پولِ نفتت رو از این ماه به بعد قطع کنن ! ...

 

 

 مرحوم پدربزرگ جان (وفات : تابستان۱۳۷۱)

 

پدربزرگ داشت می رفت كه من صداش زدم : پدر جان !

 برگشت و گفت : چيه ؟ چه مرگته ؟

 گفتم : عيال ميگه چند شبیه كه شما دارين ميرين توي خوابشون . ميشه لطف كنين و رعايت كنين و ديگه نرين ؟ آخه بنده ی خدا يه كم خجالتيه .

پدر بزرگ هم گفت : خاك تو سره بي جنبَت كنن . من فقط يه بار رفتم توي خوابش . اون هم كنارش نشسته بودم و قليون مي كشيدم و تازه مادر بزرگش هم كنارش بوده ( معلوم شد پدربزرگم بخاطر مادربزرگش رفته ! - خدارحمتش کنه ولی همیشه اینطور تیز بود )  ......  باشه ديگه نمي رم . و پدر بزرگ رفت ...... و ديگه بر نگشت .

 الان دو هفته ای هست كه برنگشته . ميترسم گرفته باشنش . اگه تا چند شبه ديگه نيومد ، عكسشو تو روزنومه ها مي زنم ...