یادی از پدر بزرگ (۴)              

  روزهای آخر زندگی اش بود. پدر بزرگم را میگویم .خدای رحمتش کند. غمگین و ساکت گوشه ای نشسته بود و غرق درخیال خودش . به کنارش رفتم و با لحنی کنجکاو گفتم : پدرجان ،  این دم آخری ، به چی فکر میکنی ؟        نگاهی به من  کرد و گفت : مرتیکه ی چار شاخ ، منظورت از دم آخری چیه ؟ نکنه تو هم مثل بقیه ، لاشخور شدی و منتظر مرگمی ؟

گفتم :      نه پدر جان ، این چه حرفیه . منظورم این بود که چه چیزی ذهن شما رو درگیر کرده ؟

آهی کشید و پس از مکثی طولانی گفت : به روزها و سالها و به عمری که گذشت   فکر میکنم  .

 

گفتم : میتونم یه سوالی رو ازتون بپرسم ؟

گفت : بنال . (بگو)

گفتم : پدرجان ، بنظر شما علم بهتره یا ثروت ؟

نگاهی تحقیرآمیزی به من کرد و گفت : " حیف عمر من که در کنار امثال تو تباه شد !

احمق ! سالهاست که دیگه هیچ خری بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکنه "

 

گفتم : آخه پدرجان ، من که مثل شما تجربه ای از زندگی ندارم .

چشمهایش را در چشمانم دوخت و گفت : پسرم ! زندگی پر است از تجربه ها ، حماقت ها ، شکست ها ، پیروزی ها و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگه . لحظه لحظه اش آزمون الهیه  .

گفتم : میشه بیشتر بگین ؟

تاملی کرد و گفت : " اولین آزمون زندگی ام رو به خوبی یادمه .           یه روز دختر همسایه زنگ خونه رو زد و گفت : کلید ندارم میتونم بیام تو تا مادرم بیاد ؟ ..  فهمیدم آزمون الهیه  ... . گفتم ما خونه نیستیم  .. و در رو بستم  . "

با مرور این خاطره ، اشک ازچشمان پدربزگ جاری شد .

 در حالی که اشکهایش را با دستهایش پاک می کرد  گفت : پسرم ! هيچ وقت يک اشتباه رو دو بار تكرار نكن . اشتباه هاي ديگه اي هم هست‌ ، سعي كن اونا رو هم امتحان كني . عقب میمونی