برگی از تاریخ
برگی از تاریخ اسلام
( توجه : این یادداشت تکراریست و از آرشیو وبلاگم نقل شده است )
بنظرم سال سوم دبيرستان بود ، وسط هاي سال تحصیلی - پس از کش و قوس های فراوان ناشی از کمبود معلم - بالاخره يه آقایي رو آوردند و گفتند اين هم دبير درس مثلثاتِ شما ! بين بچه ها شايعه شده بود كه ايشان مشکل روانی دارند و کلی حرف و حدیث دیگه .... . باور نمي كردم.
اولين جلسه اي كه تشريف آوردند سر كلاس ، يك آقاي تپل مپل ، لُپ قرمزی ، بلند و رشيد بودند و فوق العاده خونسرد نشان مي دادند.
زمانه گذشت و گذشت تا همين سال گذشته ...
نزديك هاي ظهر در یکی از خیابان های شهر شيراز منتظر تاكسي بودم كه يه ماشین پيكان كنارم ترمز كرد . همين كه سرم را داخل پنجره جلو ماشين بردم و گفتم آقا فلان جا ؟ ديدم اِه اين كه همون آقا معلمه خودمونه !
با تمام وجود و مسرت گفتم : آقاي مُرا....
همين كه اسمشو گفتم ، همانطور كه سرم داخل پنجره جلو ماشينش بود ، گازش رو گرفت و رفت . منِ بدبخت هم سرم اون تو گير كرده بود و باهاش مي دويدم !! هرچي خواهش كردم ، هر چي التماس كردم ، هر چي بد و بيراه گفتم باز هم نايستاد . هر چی گفتم بابا زن دارم ، بچه دارم ، دختر دارم ، پسر دارم ، کوچک دارم ، بزرگ دارم ، جون جدت وایسا ... ، نایستاد . هر چی گفتم بابا بیخیال ، تو مرادی نیستی (!) من اشتباه کردم ، جوونی کردم ، قلط کردم ، تو ببخش ... ، باز هم به کتش نرفت و نایستاد . فكر كنم چند متری ، من رو با خودش كشوند ! ديگه سرم داشت قطع مي شد كه ديدم پشت یه چراغ قرمز ايستاد . به يك بدبختي سرم را از توي ماشين بيرون كشيدم و از فرط خوشحالي و گيجی ، در حالی که اشک شوق توی چشم هام حلقه زده بود بی هدف می دویدم و داد مي زدم خدايا شكرت .... شكرت... شکرت ...
نكته اخلاقي :
1- حرف ديگران را در مورد آقا يا خانم معلمتان جدي بگيريد.
2- هيچ وقت سعي نكنيد سوار تاكسيی بشيد كه آقا معلم یا خانم معلم سابقتون رانندشه .