حکایت زندگی

                حکایت زندگی              

زندگي حکايت مرد يخ فروشي است که به او گقتند : فروختي ؟
گفت : نخريدند و تمام شد

 

روز میلاد تن من

               و حکایت تولدی دیگر              

  دم دمای ظهره . تازه از خواب پا شدم . آخه امروز جمعه هست و شرعن و قانونن میشه تا لنگ ظهر خوابید . پیامها و مسیج های رسیده حاكي از اینه که امروز روز تولدمه . آره درست می گن٬ امروز بیست و چندمین (!) سالروز تولدمه . (آمار دقیقش بماند !) . به ذهنم رسيد که امسال روز تولدم مقارن شده با شروع ماه مبارک رمضان .  آخه همین دیشب بود که مامانم گفت: میخوای "سحر" صدات کنم ؟ و من هم گفتم نه ٬  همون غضنفر صدام کن ..

  همیشه فکر می کنی که روز تولدت قراره خبری باشه ! ولی خب ٬ اینجوريا هم نیست . یادمه پدربزرگم خدابیامرزی میگفت : " پسرم ! قبل از ازدواجم با مادربزرگت ٬ دربارۀ تربیت بچه هام ٬ شش نظریه داشتم ، حالا شش بچه دارم ولی هیچ نظریه ای ندارم " ...

 

اندر حكايت انتخابات

         اندر حكايت انتخابات اخير         

   گويند وقتي گاوي سر بدرون خمره برد و بيرون کردن نتوانست ، مردمان در کار او فرو ماندند و بر حسب عادت و رسم ، به عقل غضنفر توسل جستند . غضنفر گفت : سر گاو را ببريد ، بريدند . سر به ميان خم افتاد . گفت اکنون خم نيز بشکنيد !

  بنظر مي رسد برادران اصلاح طلب و غيره ، با ادامه ي اين وضعيت مجبور شوند خم نيز بشكنند  و در واقع يعني اين همه هياهو و هزينه ، براي هيچ .      ببينيد ، وضعيت انتخابات مطمئنا" از دو حالت خارج نيست : يا تقلب شده يا تقلب نشده ! . اگر مثبت و منطقي به قضيه بنگريم بايد بپذيريم كه تقلب نشده . كه در اين حالت ، حرف و اعتراض ، توجيهي ندارد و كرسي رياست جمهوري حق مشروع و قانونيه آنهاست . اما اگر با ديد ترديد به اين قضيه بنگريم و معتقد باشيم كه تقلب صورت گرفته ، در اين صورت هم معتقدم اين كرسي حق مسلم و منطقي آنهاست !  چرا كه جماعتي كه توانسته باشد در اين عصر ارتباطات و اطلاعات ، اينچنين انتخابات را به نفع خويش مهندسي كند بگونه اي كه حتي سرسخت ترين منتقدين و معتقدين به تقلب نيز از ارائه ي مدارك محكمه پسند و عقلاني عاجز بمانند مطمئنا" اينان از هر جماعتي ديگر براي اداره ي اين مملكت پر پيچ و خم ، شايسته ترند .    شخصا" نيز معتقد به تقلب گسترده و تاثير گذار ( آن هم در قرن بيست و يكم ) نيستم و آن را تقريبا" ناممكن و بعيد مي دانم ...

 

او سمبل عشق الهي بود

           او سمبل عشق الهي بود            

  و شايد زيباترين توصيف را رئيس جمهور محترممان كرد آنگاه كه در وصف او گفت : " بهجت سمبل عشق الهي بود " . آري ، به واقع او سمبل عشق الهي بود ...

   سالها پيش ، اين توفيق را داشته ام كه اين پيرِ فرزانه را از نزديك زيارت كنم . هنوز سنگيني نگاه نافذ او را فراموش نكرده ام . نگاهي كه سرشار از ناگفتني ها بود . شايد دنيا همچون بهجت را ديگر به خود نبيند . انسانی با آن همه عظمت و ایمان . انسانی که هیچ وقت دین و ایمانش را به سیاست نفروخت . عروج اين سالك پيوسته راه حق را به علاقه‌مندان علم و معنویت تسلیت عرض مي نمايم .

 

پوپولیسم و فرافکنی

         پوپوليسم و فرافكني ، دو بال قدرت          
 
داستان «لباس پادشاه» هانس کریستین اندرسون مشهورتر از آن است که بخواهم حتی خلاصه‌ای از آن را در اینجا بیاورم . قصه پایان‌ناپذیر ارزیابی دستاوردهای مسؤولان در کشور مرا به یاد آن داستان می‌اندازد. هر وقت مسؤولی در کشور صحبت می‌کند، شروع می‌کند به نسبت دادن تمامی آنچه که خود "پیشرفت" می‌نامد به دوران زمامداری خویش . هيچكس گذشته و ديگري را قبول ندارد ...

    شده ايم نسلي بي رويا، نسلي سرگردان، نسلي که هيچ فردايي براي خود متصور نيست. نسلي بي هدف. نسلي که در افق ‏انديشه اش هيچ روياي خوشايندي ندارد. پوپولیسم و فرافکنی شده دو بال قدرت . پوپوليست‌ترين كشورها ، كشور ماست كه دايماً شعارهايي مطرح مي‌شود كه مردم اميدوار شوند و بعد توخالي بودن شعارها مشخص مي‌گردد ... 

 و داستان تکراری ازدواج نامتعادل یک زوج افغان

عروس ۹ ساله و داماد ۶۵ ساله

  بقول يكي از دوستان ، ديگه همه چيز عوض شده . دهقان فداكار پير شده و احتیاج به کمک داره، در تهران مرغا هورمون خوردن خروس شدن، خروسا مامانی شدن برای مرغا عشوه میان و ناز میکنن، چوپان دروغگو عزيز شده و کلی طرفدار داره، شنگول و منگول بزرگ شدن و گرگ شدن، دارا و سارا رفتن فرانسه کبابی باز کردن، كوكب خانم حوصله مهمون رو نداره و جواب تلفن رو نمیده، كبري موهاشو مش کرده و تصميم گرفته دماغشو عمل كنه ، روباه و كلاغ دستشون تو يه كاسست ، آرش كمانگير معتاد شده ، شيرين، خسرو و فرهاد رو پيچونده و با دوست پسرش رفته اسكي ، رستم و اسفنديار اسباشونو فروختن و موتور خریدن ميرن كيف قاپي. 
 راستي چي به سر ما اومده ؟؟
 

قصه هاي مادربزرگه

         قصه هاي مادر بزرگه         

  مادر بزرگی داریم شاید بهترین مادر بزرگ دنیا . نمی دانم ، ولی شاید همه ی مادر بزرگ ها خوبند . مال ما هم یکیش . همش 35 کیلو بیشتر وزن ندارد ! ولی معدن صفا و انسانیت است . بوی مهربانی می دهد ....  . بنظرم به اندازه ی تمام باغچه های خانه شان ، غصه در دل خود جای داده . غصه ی اصغر ، تقی ، نقی ، حبیبه ، رقیه ...... . به قول خودش اگر غصه نخورد پس چکار کند ؟ موسیقی دانلود کند ؟!

   عشقش دکتر شمشادیست . چون تنها پزشکی است که همیشه به او می گوید :  " سالمی مادر جان ! هیچ باکیت نیست ! " . بجز شمشادی ، هیچکس را به رسمیت نمی شناسد . مخصوصا" با دکتر ف.. آلرژی دارد ! آخه یک بار به او گفته بود که  " چَشت آو شئوردن : chashot ao shaorden " . ایشان هم  گفته بودند : " چَشـه فلان فلانت آو شئوردن " !

               

  هر از گاهی یک شیرین کاری هم می کند . شیرین کاری های خاص خودش که خبر هایش گرما بخش محفل خانوادگی ماست . یکی اش را بگویم ! : چندی پیش ، در حالی که ایشان مشغول نماز بوده اند ، یکی از همسایه ها در می زند . سماجت همسایه باعث می شود که طاقت مادربزگِ ما هم به سر آمده و در حالی که در حال قرائت حمد و سوره ی نمازش بوده ، مسافت 40 ، 50 متری حیاط و دالان را طی می کند ! و پس از باز کردن در ، با ایما و اشاره به زن همسایه می فهماند که چرا در می زنی ؟! آخه من در حال نمازم ! بعد هم با همان حال به سجاده اش بر می گردد و نمازش را دنبال می کند !

وقتی هم می گویی مادر جان ، شاید (!) نمازت باطل بوده ، بهشون بر می خوره و می گوید : خدا قبول کند ، شما بنده ی خدا چکاره اید ؟!


محرم هم از راه رسيد

          محرم هم از راه رسید         

   محرم و صفر امسال هم نيامده تمام مي شود ، مثل همه ی محرم های دیگر . و ما مي مانيم و بغض های فرو برده  و گریه های نکرده و اشکهای نریخته و حسرتهای به دل مانده . چه کنیم که  هنوز هم گوشهامان از قصه ی کوچه پر است و دلهامان در قافله ی اسیران اسیر !

   همیشه فکر می کردم محرم واسه پاک شدنه . اما اشتباه می کرده ام . محرم واسه نتیجه گرفتن و وصل شدنه . توي دو ماه نمی شه پاک شد ....برای پاک شدن و تطهیر ، ده ماه وقت داده شده . تا دل طاهر نشده باشه تا وجود ، پاک و مطهر نشده باشه  عاشورا رو درک نمی کنه ...


براي روز ميلاد من

                   مثل هیچکس             

   و بار دیگر یاد گذشته ها می افتم . از اولین تصور ها و تصویرهای بی کلامه سه یا چهارسالگی تا مدرسه ، از مدرسه تا مدرسه ، از کنکور تا دانشگاه ، از دانشگاه تا کار و از کار تا کار و از زندگی تا امروز ...

اما من همیشه دیروزم را بیش تر از امروزم دوست داشته ام ..

  امروز یک روز معمولیست ، مثل بقیه‌ی روزها، مثل هر روز گرم دیگری . و من امروز 28 بار به دور خورشید سوزان چرخیده‌ام . روز تولد من البته فقط برای من کمی با بقیه‌ی روزها فرق دارد. گرچه هرچقدر که امروز برای من مهم است برای دیگران یک روز عادی است. روز تولد من آنچنان اتفاق خاصی نیافتاده است. زندگی همچنان جریان دارد و هر کس دنبال دغدغه‌هایش می‌دود . روز مرگ من نیز یک روز عادی خواهد بود. مثل همه‌ی روز‌های گرم دیگر . فقط این سالگرد‌ها را به خاطر می سپارم تا شاید بهانه‌ای پیدا شود برای  .....

  تا هستیم در این چرخ کهن ، باید لمس کنیم در کف دستانمان زندگی را، دوستی‌ را، عشق را ، نفرت را ، نفرت را ! دستان یکدیگر را بفشاریم و قدر هم بدانیم چرا که این راه را فقط یکبار طی خواهیم کرد و تکراری در پی‌اش نخواهد بود.

 ************************************

انگاری همین دیروز بود که یادداشت ۲۷ سالگیم را نوشتم . چه زود گذشت . برای تجدید خاطره ، همان یادداشت را از آرشیو بیرون کشیدم و دوباره اینجا گذاشتم . محض دلم !  :

من ، محمد ، پسری با کفش های کتانی

 من ، محمد 27 سال دارم ! ( این علامت تعجب را نمی دانم چرا اینجا گذاشته ام . بی خیال ... ) . بیست  و هفت تابستان پیش در چنین روزی ( دقیقا" ساعت یازده و بیست دقیقه به وقت محلی ) پا به دنیای شما گذاشتم ، در حالی که هیچ تقصیری نداشتم !      

  هر چه گفتم الان تابستان است فصل مناسبی نیست هوا گرم است ، باشد وقتی دیگر . گفتند نه ، بیا . گفتم خلوت و تنهاییم را دوست دارم ، از در میان جمع بودن وحشت دارم ، بی خیال ما شوید ، گفتند نه . گفتند در قصه ی سرنوشتت نوشته شده  سی ام مرداد 59 ، آنهم ساعت یازده و بیست دقیقه به وقت محلی . گفتم حالا نمی شود آن را لاک گرفت ؟ گفتند نه ، آنقدرها هم که خر تو خر نیست . گفتند تازه هر چه دیرتر بیایی نرخ تورم هم بالاتر می رود و به ضرر ننه و بابایت هست  .  ما هم گفتیم خیلی خب ، قبول ، می  آییم . و آمدیم .

         

     الآن بیست و هفت سال است که آمده ام . هنوز نمی دانم من کیم ؟ اینجا کجاست ؟ اینو کی .... ؟

  سالها از پی هم می آیند و می روند ، خیلی سریع . سریعتر از آن که آدم حتی فرصت کند حتی تنبانش را ( Tonbanas) هم بالا بکشد . الآن که این جفنگیات را تقدیم حضورتان می کنم به این می اندیشم که خیلی ها  ما را گذاشتند و رفتند (؟) . بیخیال ... 

  از شما چه پنهان ،  چند باری هم دل شکسته ام ! یکی اش را الآن بگویم : حدودا" ده سال پیش ، شب عاشورا و درحالی که در شلوغی جمعیت ، شیر توزیع می کردند ، یک لیوان شیر را از یک بچه ی کوچولو به زور گرفتم و سر کشیدم ! ( بابا تو دیگه کی هستی ! شمر ( Shemr ) به این شمری هم از این کارها نکرد ) . اما لحظه ای بعد ،  پشیمان شدم و  برای جبران ، دوبار لیوان آن طفل را پر از شیر کردم و برایش آوردم . اما عذاب وجدان و نفرت از این عملم طوری سراسر وجودم را گرفته بود که به گوشه ای رفتم و زار گریه کردم .

   تا جانم گرم است یک اعتراف دیگر هم داشته باشم : یک بار -  شش سال پیش -  یک بچه را مجبور کردم شش بار پشت سر هم بگوید : " کشتم شپش شپش کش شش پا را "  . بنده ی خدا خیلی زجر کشید . این دیگر اوج قساوت بود . خدایا از سر تقصیرات ما در گذر ....

  جدای از اینها ، بارها هم شاید ناغافل و ناخواسته ، با حرفهایم و شاید بعضی کارهایم (؟) کسانی را آزرده خاطر نموده باشم که در این فرصت ، از این بزرگواران عذرخواهی نموده و شدیدا" تقاضای عفو و بخشش می نمایم . همچنین برای این عزیزان ، علو درجات و طول عمر بازماندگان را از خداوند متعال مسئلت می نمایم . باشد که رستگار شویم ...

 والسلام علی عباده الصالحین - محمد فرهمند - گراش - بیست و یکم آگوست سنه ی ۲۰۰۷  

 

در جستجوي پدربزرگ

    در جستجوی پدربزرگ

( کلیه ی مسئولیت های مالی ، جانی و معنویه این نوشته ، بعهده ی پدربزرگم خواهد بود )

      چند شبي است كه پدر بزرگم (خدا بيامرزي) به خوابم نيامده . نگرانش شده ام . همه اش به خودم می گویم نكند خدای ناكرده اتفاقي برايش افتاده باشد .آخرين باري كه به خوابم آمده بود  دو هفته پيش بود . انگاري خيلي پريشان بود ، همه اش داشت حرفهاي سياسي مي زد .

 

 

کنفرانس وحدت اسلامی در تهران

 

گفتم چه شده پدر جان ؟ 

گفت : پسر ! باز توی مملکتتون دارن دُهُل ( dohol) می زنن .

 گفتم  : خب پس صداش کو ؟

گفت : صداش بعدا" در میاد ...  اون هم چه صدایی ! ... نگرانتونم ...  آشه جديدي براتون پختن !

 گفتم چه آشي پدر جان؟

گفت: والله دقيقا سر در نميارم . ولي اسمشو مي خوان بذارن « تحول اقتصادي » .

گفتم خب پدر جان ، تحول اقتصادي كه دیگه نگراني نداره . می خوان اقتصادمون رو متحول کنن !

گفت : آخه خَره !  يه ذره چشاتو باز کن . به خودت بیا . كدوم تحول ؟ كدوم اقتصاد؟!  اينم يه بازيه جديده ...

 

 

 

پدربزرگ داشت توضیح و تفضیل می داد که یهو یکی پرید وسط و گفت : "دست ها بالا بی حرکت ! "

 زدم توی سرم و گفتم آخ که گرفتنمون . خواستم بگم همش تقصیره پدربزرگم بود ! که دیدم پدربزرگ غیبش زده و در رفته !

 اون آقاهه هم با عصبانیت داد می زد ومی گفت : شماها فکر کردین به صِرفه اینکه در خواب بسر می برین می تونین هر غلطی که دلتون خواست بکنین ؟ ها ؟ بیجا کردین !! "

من هم که مات و مبهوت وایساده بودم با ترس و لرز گفتم : ببخشید شما ؟

و اون گفت :" من پلیسه طرحه کنترله افکار هستم ! "

 

 

 افتادم به التماس و خای... . سرکار ببخشید – اشتباه کردم - غلط کردم – جوونی کردم – اغفال شدم ...

خلاصه ، اون ماموره بعد از کلی سین جیم ، کد ملٌیم رو یادداشت کرد و رفت پی کارش .

به محض اینکه رفت ، دیدم پدربزرگ دوباره ظاهر شد . از فرطٍ عصبانیت ، سرش داد زدم که خیلی نامردی !  آخه چرا در رفتی ؟

گفت : حالا که چیزی  نشده  پسر جان . فقط اسمت رفت توی لیست سیاه ! فوقش سهمِ پولِ نفتت رو از این ماه به بعد قطع کنن ! ...

 

 

 مرحوم پدربزرگ جان (وفات : تابستان۱۳۷۱)

 

پدربزرگ داشت می رفت كه من صداش زدم : پدر جان !

 برگشت و گفت : چيه ؟ چه مرگته ؟

 گفتم : عيال ميگه چند شبیه كه شما دارين ميرين توي خوابشون . ميشه لطف كنين و رعايت كنين و ديگه نرين ؟ آخه بنده ی خدا يه كم خجالتيه .

پدر بزرگ هم گفت : خاك تو سره بي جنبَت كنن . من فقط يه بار رفتم توي خوابش . اون هم كنارش نشسته بودم و قليون مي كشيدم و تازه مادر بزرگش هم كنارش بوده ( معلوم شد پدربزرگم بخاطر مادربزرگش رفته ! - خدارحمتش کنه ولی همیشه اینطور تیز بود )  ......  باشه ديگه نمي رم . و پدر بزرگ رفت ...... و ديگه بر نگشت .

 الان دو هفته ای هست كه برنگشته . ميترسم گرفته باشنش . اگه تا چند شبه ديگه نيومد ، عكسشو تو روزنومه ها مي زنم ...

 

  

وفات حضرت زینب (س)

 سالروز وفات مظهر صبر و استقامت، پیام آور عاشورا و احیاگر نام کربلا

 حضرت زینب کبری (علیها السلام)

 تسلیت باد

 

سه آمریکایی و سه ایرانی

         سه آمریکایی و سه ایرانی         

  این داستان طنز زیبا که نشان از کمال هوشمندی و ابتکار و خلاقیت و نبوغ
هموطنان ایرانی بخصوص در مورد استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی دارد توسط شهرزاد ساماني ترجمه شده است :
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.


تصاويري از مقبره (؟!) صدام ملعون

  همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا!  در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!


بابا آب داد

            بابا آب داد             

 یادش بخیر . روزهای آخر عمرش خیلی نا امید بود . پدربزرگم را می گویم . بیماری امانش را بریده بود . از زندگی کلافه شده بود . یه روز بهش گفتم : چیه پدر جان ؟ کسلی ؟

رو به من کرد و با نگاهی پر از حرف گفت : " توی مکتبخانه ، روز اول به ما گفتند : بابا آب داد . ولی به ما نگفتند بابا کجا را آب داد . به کی آب داد . اصلا" با این آب دادنش چه دسته گلی به آب داد ... "

و روزهای زیادی نگذشت که پدر بزرگ هم ما را گذاشت و رفت ...

 

حادثه ي تروريستي !

اصلا" حسش نیست چیزی بنویسم . حداقل ، تا نیمه ی  تیر ماه که اینگونه خواهد بود . بهتره دیگه به این وضعیت عادت کنم . فعلا" توجه شما را به یک یادداشتِ تکراری ولی خاطره انگیز جلب می کنم :

 

                                                ؟

***************************************************

 این یادداشت ، مربوط به حادثه ی ترورریستی (!) است که اردیبهشت ماهِ سالِ قبل در یکی از شهرهای این مملکت برایم اتفاق افتاد .  ( مجددا" یادآوری می نمایم که این یادداشت تکراریست و از آرشیو نقل شده است . پس گیر ندهید لطفا" ) :

در این چند وقت ، یه سری اتفاقاتی برام افتاده که برام جالبه . البته بیشتر از این لحاظ جالبه که هموشون توی اردیبهشت ماه برام رخ داده :

  در آغازین روز های این ماه ، سایتم (http://www.farahmandfar.com) توسط یک گروه لیبیایی هک شد. صفحه ایندکس سایتم هم آمده : Get out of iraq ! تمام اطلاعاتم از بین رفته . هیچ بک آپی هم از اون ندارم . البته این وبلاگ هم بی نصیب نمونده و لوگو ، بیوگرافی ، عکسها و بعضی فایلها که در فضای سایت نگهداری می شد از دست رفته اند . آخه پدرتان خوب ، مادرتان خوب ،  ننه ام آمریکایی بوده ؟! بابام آمریکایی بوده ؟! .... آخه عراق رو چه به من ؟ ما داشتیم زندگی خودمون رو می کردیم ...  .

 از این شوک خارج نشده بودم که تقریبا" اوایل اردیبهشت  ، نیمه های شب ، توی خیابون اصلی یکی از شهرهای بزرگ ، یک گروهِ  سه نفره از برادران اراذل و اوباش با تهدید و اسلحه ی خیلی سرد (!) مرا مورد لطف و عنایت خویش قرار دادند .

(توضیح ۱ - اون موقع هنوز طرح امنیت اجتماعی به اجرا در نیامده بود !      ۲ - سئوال : آخه پسر خوب ، نیمه های شب توی خیابون چیکار می کردی ؟   جواب : برای انجام کاری به اونجا رفته بودم و اتوبوسم دیر وقت به اونجا رسید ) . این عزیزان اوباش ، کلیه لوازم همراهم را بعنوان امانت با خودشان بردند : کیف سامسونت با متعلقات ، کیفک پولی شامل حدود ۵۰ هزار تومان وجه رایج مملکت ، کارت های اعتباری بانک های سپه و ملی ، هدفون گوشی موبایل و MP3 PLAYER  ، دسته کلید ، ساعت مچی و غیره . خواستند عینکم رو هم در بیاورند و ببرند که با کمی کار فرهنگی ، آنها را منصرف کردم . البته شانس اوردم که خیلی خوشکل نبودم و الا اونوقت کی جواب خانوادمو می داد ؟

این عکس  یک مقدار جنبه تزئینی دارد

   فردای آن روز ، آس و پاس به خاک وطن برگشتم و من تمام افتخار و خوشنودی ام این بود که آنها آنشب نتوانسته بودند گوشی نوکیایی که تازه خریده بودم را پیدا   کنند ! اما زهی خیال باطل ! ......

 در آخرین روز اردیبهشت ماه هم عزیزی دیگر ( البته این بار نه در شهری غریب بلکه در شهر خودم ) گوشی نوکیای محبوبم را ـ در فرصتی ـ با آنهمه فایل های شخصی ، از من به امانت بردند ! این یکی دیگه بد جوری حال منو خراب کرد .

 به جان سه تا بچه هام  ((  مامانم قول داده  اگر بچه ی خوبی باشم و فیلم یانگوم رو نگاه نکنم ، سر سال برام زن بگیره ، اونهم یه چیزی توی مایه های یانگوم )) ) گیرش بیارم بد جوری حالشو می گیرم . ........ ( پسر ، تو که اینقدر خشن نبودی ؟ ) ................ ببخشید ، یه کم داغ کردم ، اجازه بدین یه لیوان آب خنک بخورم برمی گردم  ..................  خب می گفتم ،  طی این مدت بارها با گوشی ام تماس گرفته ام . ولی طرف ، فقط یک بار جواب منو داده . متن اولین و آخرین گفتگوی من و این عزیز بشرح ذیل می باشد :

 همشهریان عزیز ، متن زیر را به گویش محلی بخوانند . البته برای رفاه حال هموطنانم در خارج از کشور ، آنرا به عربی هم ترجمه کرده ام :

(( بعد از چند بار بوق ممتد و منقطع : ( من بعدٍ قلیلٍ بوق الممتد والمنقطع :)

من : الو سلام ، خوب هستید ؟ ( انا : السلام علیکم ورحمت اله ، کیف یخچده یا اَخی؟)

 

طرف : سلام بفرما    ( الطرف :  سلام اخی ، البفرما  ، الفرمایش ؟)

 

 من : ببخشید گوشیه من دست شماست ؟ 

( انا :   المعذرت ، هل گوشیونٌ متعلقٌ به انا فی یَده اَنتَ ؟ )

 

طرف : شما کی هستید ؟      ( الطرف :  ماذا اَنتَ یا اَخی ؟ )

 

من : من فلانی ام صاحب اون گوشی 

( انا :  اَنا محمد بن فرهمند بن آل پنهان ، صاحبُ ذالک الگوشیّ )

 

طرف : صاحبش هستی که باش و لی من اونو پیدا کردم (!!!) 

(الطرف : اَنتَ صاحبٌ فیکون (یعنی باش) ولکن آنا  وَجَدَ ذالک (ثلاثَ علامة التعجبةٌ ) )

 

من : درسته ولی شما اونو به من برگردونید من حتما" شیرینیشو در خدمتتون هستم ( و کمی هم پیاز داغش رو زیاد کردم  )

 ( انا : الصحیح ، الصحیح ، ولکن انتما ترجعون ذالک الگوشی ، انا حتمنن فی خدمتک ، الشیرینیة الخوشمزةٌ لآنتَ محفوظٌ  . (( و قلیلٌ پیاز داغها افزایشها : انتَ حبیبی ، انت نورٌ عینی ، انتَ لئوناردو دی کاپریوئی ، فقط انتَ ساکنٌ فی قلبی  و ...))   )

طرف : عجب ادمی هستی ! میگم من اونو پیدا کردم پس مال منه !!!

( الطرف النامَردٌ :  الزرشک ! انت عجب الآدمٌ  المشنگیه ! البیکاز (زیرا) انا قال وَجَدَ ، لهذا  دیسْ ایزْ مال انا !)

 

( انا قالَ فی قلبی : المشنگ ، کانَ هفت جد و الآبادکَ ) 

بوق مممممممممممممتد !؟  ( البوق الممممممممتد )   ))

زهی انصاف ! زهی عدالت ! بنازم رو ! دلم می خواهد سرم را محکم بکوبم به دیوار ! آخه این دیگه چجور مملکتیه ؟

 در این مدت خیلی سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی دیگه جواب نمیده . خطم رو هم هنوز قطع نکرده ام تا هنوز امکان ارتباطم با او باشه . از کلیه دوستانی که شماره موبایلمو دارند عاجزانه ! تقاضامندم تماس بگیرند ببینم اون لعنتی جوابتونو نمی ده ؟ اگر داد سعی کنید با کارهای فرهنگی نصیحتش کنید ! ....

 در حال حاضر در پایان اردیبهشت ماه ، کلیه لوازم سیار و جانبی من ، اعم از منقول و غیر منقول ! شامل موارد ذیل می باشد و لاغیر !  : یک دست پیراهن ، یک دست لباس زیر ، یک دست لباس خیلی زیر ، شلوار ، کفش و جوراب . البته هر یه ساعت یه نگاهی به داخل لباسام می کنم ببینم یه وقت خدای نکرده خودم رو نبرده باشند ؟!  . . .

 با همه ی این تفاصیل ، دوست دارم  داد بزنم : ...................  ( بدلیل جریحه دار نکردن احساسات عمومی ، این قست سانسور گردیده است )

باشد که رستگار شویم                                   

 

يادش بخير آن روزها (3)

              یادش بخیر آن روزها ... (۴/۳) 

 

  هر باري كه در آينه نگاه مي كنم نگران تر مي شوم . بنظرم آخرين دفعه ای كه تعداد موهاي سفيدم را شمردم 7 تار مو بودند ولي امروز عدد آنها به 11 رسيده بود . پير شدم و كسي به من نگفت ببه ( babe ) . البته موقتا به پسر كوچولوي همسايه مان سپرده ام كه وقتي كسي نيست ، به من بگويد بابائی . فقط براي اينكه خداي ناكرده به دلمان نماند.

 

      

                                   اوجِ حماقت

 

  روز هاي جالبي نيست . ديشب پدر بزرگم را در خواب ديدم . انگاري خدا بيامرزي خيلي عصباني بود آخه گردنم  را گرفته بود و مي گفت : " مرتيكه ی چار شاخ ، اين همه جفنگيات چیه از قول من توي وبت مي نويسي ؟ مگه من چند بار در عمرم با تو حرف زدم ؟! "

 

             

 

 داشتم پدر بزرگم را توجيه مي كردم كه بابا شايد اشتباهی رخ داده باشد و شما وب كس ديگري را خوانده باشید ........  كه صداي بچه ام مرا از خواب پراند : " بابایي آب مي خوام ! "

از خوشحالي اشك توي چشمام حلقه زده بود . آخه خيلي به موقع منو از خواب بيدار كرده بود وگرنه پدر بزرگ ، منو خفه کرده بود .خدا بيا مرزدش ولی هميشه همينطور بود. عصباني .....

آب را براي بچه آوردم ولي ميترسيدم دوباره بخوابم . آخه ترسم از اين بود كه پدر بزرگ ، دوباره بيايد سراغم . اين فكر و خيالهاي لعنتي هم آدم را ول نمي كنند.

 

        

 

 به یاد مدرسه افتاده ام . روزهاي دور، روزهایي كه در مراسم صبحگاهي ، سرود ملي مي خوانديم و راهي  كلاس مي شديم . سرود ملي كه خواندنش 30 دقيقه طول مي كشيد! ( سرود ملی قبلی ) . تازه بعد ازآن هم شروع مي كرديم به لعن و نفرين كشورها . از اسرائيل بخت برگشته شروع مي كرديم بعدش هم مي رسيديم به آمريكا ، انگليس ، فرانسه، منافقين ، صدام ، شوروي ، عراق و ...  .  خلاصه نصف جهان را به كام مرگ مي فرستاديم . اصلا ما در آن روزها فكر مي كرديم غيرازاين كشورها ، كشور ديگري وجود ندارد! قلبهاي كوچكمان را آكنده از مرگ و نفرت مي كردیم و بعد هم سرمان را پائین میانداختیم و مثل بچه ی آدم ( خیلی عقده ای ) می رفتیم سر کلاس و درسمان . اصلا آن روزها از دروديوار، مرگ مي باريد .

  من معقدم که این مسائل در آن زمان اجتناب ناپذیر بود . مملکتِ ما در حال جنگ بود . در برهه ای فراموش ناشدنی از تاریخ ، همه ی دنیا با تمام ساز و برگهای نظامی و تبلیغاتیشان در مقابل این ملتِ مظلوم قرار گرفته بودند . ملتی که بجز اراده و مردانگی و نیز رهبریه مردی بزرگ و تاریخ ساز ، هیچ چیزِ دیگری نداشت . باور کنید همه ی این لعن و نفرین ها حقشان بود . شاید ما داشتیم تاوانِ متفاوت بودنمان را پس می دادیم .

 

يادش بخير آن روزها (4)

               یادش بخیر آن روزها ... (۴/۴) 

... يك روز آقا مدير آمدند و گفتند : " بچه ها جنگ هم تمام شده " . بله جنگ تمام شده بود و ما مانده بودیم و هزاران شهید و جانباز . شهیدانی که هیچوقت راهشان را ادامه ندادیم . براستی ما وارثان شایسته ای برای این "مردان" بودیم ؟

          

          

 زمانه گذشت و ما سرخوش از پایانِ جنگ بودیم ، که به ما گفتند شوروی هم پکید ( Pokid ) . بله ، شوروي هم تجزيه شده بود. نمی دانستیم تجزیه یعنی چه . فقط می دانستیم که ممکن است چیز بدی باشد . منافقين هم كم رنگ شده بودند و فرانسه هم "خودي" شده بود . حال دیگر از ما می خواستند در شعارهایمان ، اينها را بيخيال شويم  . ولي مگر مي شد ؟ آخر، آن شعارها با گوشت و استخوان ما عجين شده بودند و آنقدرهم خوش دست بودند كه تا چند سال اصلا" دلمان نمي آمد از ليست حذفشان كنيم .

 

     

                      باور کنید بدون هیچ منظور خاصی این عکس را اینجا گذاشتم . خدایا خودت کمکم کن

  

و دیگر روز آمدند و گفتند : ملت ! انگليس هم شده كشور دوست و همسايه ! و گفتند: ديگر در شعارهایتان ذكر خيرشان را نكنيد . ما هم گفتیم چَشم .

 و سرانجام ، نوبت به صدام رسیده بود . زندگيه يک ظالم ، به ذلیلانه ترین شکلِ ممکن ، به پايان رسيده بود . پاياني كه در خورِ يك ديكتاتورِ بزرگ بود . بهر حال ، صدام مقصر همه ی این جنایات معرفی شده بود و حال که دیگر صدام نبود صورت مسئله هم پاک شده بود . اکنون عراق شده بود كشور دوست ، برادر و مسلمان ! مسلمانانی که هشت سال ، جوانانِ بیگناهِ ما را به خاک و خون کشیده بودند . 

 گردونه ی این چرخِ گردون چرخید و حالا دیگر براي اين نسل ، يك شعار كوتاه و خوش دست بر جاي مانده بود : " مرگ بر آمريكا ، مرگ بر اسرائيل" ولي هنوز هم طولاني بنظر مي رسيد . اينچنین بود كه جماعت به تکاپو افتادند كه اصلا مگر  خداي ناكرده ما با آمريكا مشكل داريم ؟ درست است كه آنها تلاش دارند به هر نحو ممكن ترتيبِ ما را بدهند ولي مگر اين دليل مي شود كه ما هم با آنها دشمني داشته باشيم ؟ اصلا " ما با هيچ كشوري تا ابد دشمني نداريم ". پس اين هم حل شد به سلامتي .

 

           

                  دختر گرگ نما : بعید میدونم یه شوهرِه سالم گیرش بیاد

 

 حال فقط ما مي مانديم و اسرائيل و حوضمان . آن هم در صورتي كه برادرانِ صهيونيستِ ما " به قطب شمال نقل مكان می کردند "  اين مشكل هم حل مي شد و آنوقت بود كه ما ميتوانستيم با دلی آرام و قلبی مطمئن و خیالی آسوده ، جهان را مديريت كنيم و بقيه ملتها را نيز بهره مند نماييم . انشاءالله .

پلك هايم سنگين شده اند. ديگر توان فكر كردن و مرور خاطرات را ندارم . هر چه بیشتر فکر می کنم و بیشترخاطراتم را مرور می کنم ، قضیه ، خطرناک تر می شود !

صبح شده و باز دخترك ، ما را صدا مي زند " بابایي ، مامانی بیدار نمیشه ، آخه این چه زنیه که تو گرفتی ؟ من جيش دارم " ....

 

پ . ن : وجود هر گونه بچه تکذیب می شود ! تازه خودم هم به دنبال کسی هستم که من رو به فرزندخواندگی قبول کنه .


یادش بخیرآن روزها ( 1 )

    یادش بخیر آن روزها ... (۴/۱)

 

 نیمه های شب است . از پنجره ی اتوبوس ، نظاره گر جاده ی بی انتهایم . پفک نمکی لینایم هم ته کشیده . بنظر می رسد که باید یک تصمیم جدی در زندگی ام بگیرم : لینای توپی دیگر حال نمی دهد باید تغییر ذائقه بدهم . فکر کنم "لینای لوله ای" می تواند جایگزین خوبی باشد . دو تا از دختر خانم های صندلی کناری هم چپ چپ نگاه می کنند ( استغفراله ) . ظاهرا: کت و شلوار من با پفک خوردنم چندان تناسبی برایشان ندارد.خب این هم مشکل خودشان است نه من .

 به یاد مدرسه افتاده ام . آن روز های دور . دورِ دور .... .

اولین روزی که مادر دستم را گرفت و به مدرسه ام برد .

 

            

                               پنجم ابتدایی (سال ۱۳۶۹ ) دبستان احمدی  

         مهدی چتر آذر- مصطفی رحمانی - فرهمند - شیخی - دلاور-شاکر آشفته-حاجی زاده

 

  هنوز بوی آن روز ها را در یاد دارم ، بوی مدرسه . ( دروغ می گویم ) . یادمه پدر بزرگم خدابیامرزی به من گفت : فرهمند ! تو آینده ساز این مملکت خواهی بود (!!) . من هم گفتم نه پدر بزرگ ، من دوست دارم خلبان بشوم ! و پدربزرگ چنین گفت : " پسرم ! از زندگي هر آنچه لياقتش را داريم به ما ميرسد نه آنچه که آرزويش را داريم "

 نمی دانستم این ها یعنی چه . ولی بهر حال من با دلی آرام و قلبی مطمئن و سری کچل کرده ، پای به سنگر علم و دانش گذاشته بودم . راویان می گویند از همان روزهای اول ، شدیدا" مثبت ، مودب ، گوشه گیر و منزوی بوده ام !

 بنظرم از سوم ابتدائی تا دوم دبیرستان را هم قرآن خوان مراسم صبحگاهی مدرسه ام بوده ام .

 

          

                                             برف ندیده ها

 

یادِ همه ی خانم معلم ها و آقا معلم هایم بخیر . خانم فخرائی ، آقای موسوی ، حق پرست ، داستان ، زارع و ...  که مطمئنن همه ی آنها الان بازنشست شده اند و زندگی را به گونه ای دیگر می گذرانند . خیلی از این بزرگواران را موفق شده ام زیارت کنم و دستشان را ببوسم (البته از روی دستکش ) ولی آن خانم معلم نازنینم را هنوز پیدا نکرده ام .  اکنون ۲۲ سال از آن اولین روزها می گذرد .

همه چی عوض شده ، دهقان فداکار ، کبری ، شنگول منگول ، حسنی ، چوپان دروغگو !

 

يادش بخير آن روزها (2)

                          یادش بخیر آن روزها ... (۴/۲) 

... همیشه سر کلاس ، توی فکر و خیال خودم بودم . بعضی مواقع هم با خدایم حرف می زدم !

                      

                            عزیز متشکرم از بابت ویرایش عکس ها

 

  متنی که در زیر مشاهده می کنید ، گفتگو های کودکانه ام با خداوندِ بزرگ است که اخیرا" از جعبه ی سیاهم بدست آمده و خواندنش خالی از لطف نیست :

 

خداي عزيز!
به جاي اينکه بگذاري مردم بميرند و مجبور باشي آدماي جديد بيافريني، چرا کساني را که هستند، حفظ نمي‌کني؟

 

خداي عزيز!
شايد هابيل و قابيل اگه هر کدوم يک اتاق جداگانه داشتن ، همديگه رو نمي‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.

 

خداي عزيز!
راست بگو ، آيا تو واقعاً مي‌خواستي زرافه اينطوري باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟

 

خداي عزيز!
چه کسي دور کشورها خط مي‌کشه ؟ اگر کار توئه ، بگو چرا همچین کاری می کنی ؟

 

خداي عزيز!
لطفاً برام يه بسته مداد شمعی بفرست. من قبلاً هيچ چيز از تو نخواسته بودم. مي‌توني دربارش پرس و جو کني.

 

خداي عزيز!
دوستم يه چيزايي درباره به دنيا آمدن بچه‌ها می گفت ، اما اون‌ دروغ داره میگه مگه نه؟

 

خداي عزيز!
لازم نيست نگران من باشي. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه مي‌کنم.

........

 

                           

 

 همکلاسی های تقریبا" نازنین و جورواجورم را هم قاعدتا" نمی توانم فراموش کنم . مخصوصا" بر و بچ دوران دبیرستان را . یک جمعِ " یک دست " و صمیمی . ولی سالهاست  که دیگر آن جمع ، " جمع " نیست و بقول فرانسوی ها " پَلخار " شده ایم . هر کسی دنبالِ زندگی و سرنوشتِ خود رفت . کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت . یکی مهندس شد ، یکی دکتر شد ، یکی رفت اونور آب ، یکی رفت اینور آب ،  یکی افتاد توی آب ، یکی دَرش آورد . یکی شُستش ، یکی پُختش ... 

و عده ای هم اساسی رفتند . ( یادشان بخیر )

از دوران کودکی ( دبستان ) خاطرات نسبتا" فجیعی بیادم مانده که یکی از آنها را خواهم گفت . البته برای اینکه احساسات ملت جریحه دار نشود ، آن را در قسمت نظرات خواهم آورد .

 

          

       یک مقام آگاه اعلام کرد :

       به علت قرار گرفتن ایام هفته در بین 2 جمعه ، مملکت کلا تعطیل است.

 

 یک توصیه ی مهمی که همیشه برای بچه ها داشته ام و مطمئنم هیچکدام هم درک نکرده اند ، این بود : " پسرم ، دخترم ، لحظه لحظه ی مدرسه ، بعد ها برای تو خاطره خواهد بود . باور کن ، باور کن بعد ها افسوس یک لحظه پشت همین میز و صندلی نشستن ها را خواهی خورد .... "

 

و اينك سال 1387

              نو بهار است , در آن کوش تا خوشدل باشی 

سخن تازه از نوروز گفتن ، دشوار است . بهر حال سال ۱۳۷۸ رو به همگی تبریک میگم و امیدوارم سال بسیار خوبی براتون باشه . طبق معمول آرزوهایی که میشه در این روز کرد به ترتیب شامل : ؟ , ؟ , سلامتی , جیبی پر از پول , شادی و موفقیت هستن . امیدوارم به خواسته هاتون برسین و اگر خوشین , ادامه دار باشه و اگر ناخوشی و غم دارین , برطرف بشه .

                  اتفاقات تلخ و شیرینی رو در سال قبل تجربه کردیم و گذروندیم . برای بعضی ها غم بود برای بعضی سختی و بعضی خوشحالی . تلخ و شیرین زندگیه که به حیات ما معنا میده . ما رو آبدیده میکنه و با تجربه میشیم و ساخته . از شکست هامون درس بگیریم و پل پیروزی بسازیم و سعی کنیم اشتباهات رو تکرار نکنیم . به پیروزی هامون مغرور نباشیم و سعی کنیم حفظشون کنیم . قوی باشیم تا تندبادهای زندگی ما رو از پا در نیارن . انسان باشیم و با وجدان و عاقل و سعی کنیم راه خودمون رو بریم و با لجبازی و قهر و دعوا و کدورت مجری عدالت جهان نباشیم و خُلق خودمون و دیگران رو تنگ نکنیم . کینه ای هست , بشوریم و دلمون رو زلال کنیم .

بازديد از نيروگاه اتمي بوشهر

               گراش  بازدید از نیروگاه اتمی بوشهر گراش

 در آغازین روزهای سال 82 بود که به همراه یک گروه 27 نفره بازدیدی از نیروگاه اتمی بوشهر داشتیم . این گروه از سراسر کشور انتخاب شده بودند و اکثریت آنها را جوانان تحصیل کرده و ؟ تشکیل می دادند و از استان فارس نیز بنده (؟) و یکی از پزشکان جوان بیمارستان نمازی به این جمع دعوت شده بودیم . برنامه ها، آموزشها  و بازدیدهای مختلفی برای این گروه در نظر گرفته شده بود و قرار بود از این جمع، 6 نفر به کشور سوئیس و 6 نفر نیز به عربستان و ارمنستان اعزام شوند . ( وارد جزئیات این قضیه نمی شوم. )

 

        

                                

 حافظه ی خوب و قابل تعریفی ندارم و جزئیات خاصی از آن روزها را بیاد ندارم .

در یک بعد از ظهر پائیزی ، از کمپمان به سمت نیروگاه حرکت کردیم .

 

         

                  عکسی ماهواره ای از سایت نیروگاه اتمی

 

 نیروگاه ، خارج از شهر بود و بعد از دقایقی و شاید ساعتی به آنجا رسیدیم . اولین نکته ای که برایم جالب بود و البته جای سئوال داشت ، این بود که چرا همچین مجموعه ی حساسی کنار جاده ی اصلی قرار دارد ؟ 

 

       

 

   در طول این مسیر، گنبد های سفید رنگی بطور پراکنده ساخته شده بودند که بی شباهت به گنبد سفید رنگ و معروف نیرو گاه هسته ای نبود و شاید آن روزها با آن عقل ناقصم این گونه فکر می کردم که اینها برای گمراه کردن هواپیماهای دشمن ساخته شده اند !

 

       

 

  ضد هوایی ها و نظامیانی که در طول این مسیر مستقر شده بودند همه نشان دهنده ی این بود که ما به نیروگاه نزدیک می شویم. سربازهای خندان و بی خیالی را که در این سنگرها می دیدیم ما را به زندگی امیدوارتر می کرد . به خود می گفتم خدایا ! یعنی اینها قرار است از نیروگاه با ارزش ما دفاع کنند؟ با این امکانات و تجهیزات؟!

 در همان لحظه ورود ، ما را از هرگونه عکس برداری و استفاده از دوربین منع کردند.گنبدِ با شکوه نیروگاه در لحظه ورود، خود نمایی می کرد ( آن روزها هنوز به رنگ سفید در نیامده بود و در حال تکمیل شدن بود ). چقدر به آن نزدیک شده بودیم . در همان لحظه ی اول، این سوال در ذهنم آمد که این همه سر و صدا و دشمنی و تحریم بخاطر این؟ (آدم فکر می کنه خبریه . ولی از نزدیک که می بینی متوجه میشی که هیچ خبری نیست !)  دستی به دیواره ی پایینی گنبد زدم تا بعدها بتوانم برای بچه ام قسم بخورم .

 

       

 

حضور خارجیان و اللخصوص مهندسان و کارشناسان روسی جلب توجه می کرد. پس از لحظاتی سرگردانی، ما را به سالن کنفرانس نیروگاه راهنمایی کردند. پنجاه شصت متری از گنبد فاصله داشت. یک سالن کوچک L مانند که ماکت های بزرگ و زیبایی از نیروگاه  و نیز نحوه عملکرد فنی نیروگاه در آن به نمایش در آمده بود.

 

 

     

                         کنار سالن کنفرانس نیروگاه

            (عکس با دوربین یکبارمصرف (FREE ) گرفته شده)        

  

 

                     سالن کنفرانس ( عکس جدید اینترنتی )

 

   یکی از مدیران ارشد نیروگاه دقایقی را برای ما سخنرانی کرد و بعد نیز به سوالات ما پاسخ داد. همچنین در جواب سوال من که پرسیده بودم آیا این تمهیدات دفاعی، برای دفاع از نیروگاه کافیست ؟ اینگونه پاسخ دادند که: این امکانات دفاعی و بازدارنده فقط برای جلوگیری از حملات تروریستی و نیز حملات قدرت های منطقه ای همچون هند و پاکستان و............... پیش بینی شده و الا اگر قدرت های فرامنطقه ای اراده کنند این توانایی را خواهند داشت که از همان خاک خودشان با موشکهای بالستیک و نیز بمبها ی خوشه ای، در کسری از ثانیه اینجا را با خاک یکسان کند!      

 اعتراف شجاعانه و صادقانه ای بود. پس از صحبتهای ایشان، همراه با یکی از کارشناسان ارشد نیروگاه ، بازدیدی از قسمتهای مختلف سایت داشتیم .

 

       

     همزمان با عید نوروز ، عرضه ی مرغ ارزان قیمت به نرخ تعاونی آغاز شد

 

شاید جذاب ترین قسمت آن ، حضور در ساختمان محل نصب رآکتور هسته ای بود . ساختمانی که گنبد آن بیش از 2 متر ضخامت داشت ( بتن و فولاد ) و بنا به گفته ی کارشناس ، می توانست در مقابل برخورد عمدی و یا غیر عمدی یک هواپیمای مسافربریِ بزرگ نیز دوام بیاورد . به گفته وی ، پس از راه اندازی نیروگاه ، دیگر پای هیچ آدم ابوالبشری به داخل این ساختمان نخواهد رسید . ( بدلیل تشعشعات شدید هسته ای )  

 اینگونه که آقای مهندس (کارشناس) می گفت ، ما  جزو معدود کسانی بودیم که تا به حال از سایت اصلی که تنها برای افراد خاص و مسئولین قابل دسترسی است دیدن می کردیم و دلیل آن را هماهنگی‌های انجام شده قبلی توسط مسئولان و استقبال ویژه مدیران سازمان انرژی اتمی می دانست . ( و البته خوشکلی ما را هم مزید بر علت می دانست )

 

يادداشت هايي از سفر روستا

               گراش  کاش می شد چشمها را بست و ندید ... گراش

 

 چند روزیست که بنا به اقتضای زمانه و نیز بجهت کمک به انقراضِ سلسله ی پادشاهیه دوستانِ همجوارمان ، آواره ی شهرها و روستاهای این دیار گشته ایم .

 

                  

 

 مجالِ پرداختن به آنچه دیدم و شنیدم را ندارم . اما دیدنِ انسانهای نا امید و بریده از همه چیز ، تلخ است . انسانهایی که زندگیه آنها بی شباهت به موجودات نخستین نیست . انسانهایی که گرد و غبارِ فقر و محرومیت ، آنها را به نمادی زنده از مظلومیت تبدیل کرده . انسانهایی که سالهاست " دیگْ " سرشان رفته است ( هر چهار سال یک بار ! ) . سالهاست  که آنها را " می گذارند " و می روند . آیا این عدالت است که من و شمای شهر نشین ، غرق در امکانات باشیم (شاید خودمان هم متوجه نباشیم)  ولی این موجوداتِ بی زبان ، از حق دسترسی به آبِ سالمِ آشامیدنی هم محروم باشند ؟

( البته انصافا" در زمینه ی برق رسانی و جاده کشی - حتی به دورترین روستاها نیز - عالی و سخاوتمندانه عمل شده )

 

             

                                     آخر و عاقبت بی غیرتی یک ملت

 

بیخیال ..........

 

( از شما چه پنهان که حُسنِ جمالِ دختر خانم های " دیده بانی " هم برایم جالب توجه بود . البته مطمئنا" در فکر این چیزها نبودم و نبوده ام (انصافا") . ولی خب بهر حال با توجه به روستایی بودنِ  این عزیزان ، این مسئله برایم جلب توجه می نمود . ( مامان به خدا منظوری نداشتم …)

اصلا" شاید اگر خدا خواست ، بجای " د‌ُرزْ و سایبان " ، از " دیده بان " زن گرفتم .

تا خدا چه خواهد ........

 

              

 

 قصد دارم ازاین پس ، هر بار همراه با هر مطلب جدیدم ، یک اعتراف تکاندهنده (!) هم داشته باشم . و برای اینکه احساسات ملت هم جریحه دار نشود(!) آنها را درقسمت "نظرات" خواهم آورد .

باشد که رستگا شویم ...

 

طرز تهيه خورشت سوسمار

حکایت روزگار   (جلسه ی اول کلاس آشپزی)  ش 

نمی دانم تا حالا واژه ی ".. سوسمار خور" به گوشتان خورده است یا نه؟   ( البته مطمئنا" قصد توهین به قوم یا نژادی را ندارم ) .  بدنبال تقاضای برخی از هموطنان عزیزم مبنی بر برگزاری کلاس های آشپزی ، قصد دارم در این هفته طرز تهیه خورشت سوسمار را به سمع و نظر شما برسانم . ( توجه : این غذا برای زنان باردار و غیر باردار و نیز کودکان زیر ۸ سال توصیه نمی شود )

تصویری از برج العرب - دبی

 مواد لازم : سوسمار به مقدار کافی ( در صورت عدم دسترسی به سوسمار می توانید از مارمولک های تازه و بزرگ ، و یا همان کلپکِ خودمان ( KALPOK ) نیز استفاده نمایید ) ، لیمو خشک ، نخود ، روغن و سایر مختلفات منقول و غیر منقول را هم فراموش نکنید . ( در ضمن : بجای روغن می توانید از دنبه ی بزغاله کوهی و یا شیره ی شکر نیز استفاده نمایید )

طرز تهیه به روایت تصویر !

 

 

 

 و این هم یک خورشت خوشمزه و بیاد ماندنی !

 این که پیامبر عظیم الشان ما ، چه رنج و عذابی را متحمل شدند تا این جماعت را به این شکوه و عظمت و بزرگی برساند ، بماند . اما براستی ! آیا هیچ تابحال با خود اندیشیده ایم که انصافا" این برادرانِ سوسمار خورِ " الآن " کجایند و ما کجا ؟ 

قضاوت با خودتان ...

 

بچه ها مواظب باشيد

گ     راش بچه ها مواظب باشید  گرا     ش                      

 

 

  داشتم اینترنت را زیرو رو می کردم که مطلبی در یک سایت ، مرا متعجب کرد . به خودم گفتم خدایا چقدر این متن ، آشنا بنظر می رسد ! بنظرم این را قبلا" جایی دیده بودم ! یه کم که به مغز ناقصم فشار آوردم متوجه شدم  بعله ... این همان یادداشت من در مورد خواهر : یانگوم  است که چندی پیش نوشته بودم ! دقیقا" خودش بود فقط آخرش بجای " فرهمند جوانیت رفت  " نوشته بود : " مهرداد (!!) جوانیت رفت "  . نمی دانستم بخندم یا بگریم ! آخر copy  وpaste  را دیده بودم ولی نه دیگر به این فجیعی ! .

 

           

          

                تصویری از تنبیه چند تا دختر خانم در یک مدرسه در چین (دلم خنک شد)

                      ( توجه : تماشای این تصاویر برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمی شود .

                        لطفا" اصرار نفرمایید . خدا روزیتان را از جای دیگری برساند انشاءالله )

 

 

 ظاهرا" با این اوصاف می بایست در نوع نوشتن مطالبمان دقت و وسواس بیشتری بخرج دهیم . مملکت خیلی نا امن شده . البته با آن قدیم ها که مقایسه می کنی وضع خیلی بهتر شده الحمدالله . 

 پدر بزرگم خدابیامرزی تعریف می کرد : " زمان قدیم ، یکی از دوستاش صبح که از خواب پا میشه متوجه میشه که زنش نیست و زیر پاش هم ۲ تا آجر گذاشتن ! " . استغفرالله ...

 

         

 

 

 با یک جستجوی سر انگشتی ، تعداد دیگری از این یادداشت هایم را پیدا کردم : ( البته اون سایت هایی که مشکل اخلاقی و غیر اخلاقی ندارن رو اینجا گذاشتم )

 

http://hnv.blogfa.com/post-53.aspx    (+180)

http://m-mehrdad.blogfa.com/

http://alirezaakbarry.blogfa.com/86084.aspx

http://bluedelta.blogfa.com/post-82.aspx

http://boysland.blogfa.com/8607.aspx

http://www.nimaaks2000.blogfa.com/8609.aspx

http://farahmandfar.blogfa.com/post-40.aspx (!  ( این هم مطلب خودم 

....

 

 

( ضمنن : تا زمانی که مشکل ادیتور و " اشکال در برقراری ارتباط با دیتابیس" در وبلاگ جدیدم حل نشود  در همین وبلاگ ادامه خواهم داد انشاالله ... )

 

                        

طرز تهيه خورشت موش

  ش خورشتٍ موش  ( جلسه سوم کلاس آشپزی )گر

 

  بدنبال تقاضای برخی از هموطنان و همچنین با توجه به استقبالِ جمعی از علاقه مندانِ هنرِ آشپزی ، در این هفته قصد دارم  طرز تهیه ی موشِ سوخاری و خورشتِ موش را به سمع و نظر شما عزیزان برسانم .

 همانطور که مستحضرید ، موش ، یکی از جانورانِ حلال گوشت ( البته برای کفار ) و سهل الوصول می باشد که می توان با کمی تلاش و پیگیری ، تعدادی از این موجوداتِ خوشمزه را بدست آورد و از آنها در غذاهای مختلفی استفاده نمود . البته با توجه به تورمِ مهار ناشدنی و نیز افزایش بی رویه قیمتِ گوشتِ قرمزدر بازار ، قرار گرفتنِ این جانور در سبدِ خانوار ، دور از ذهن نمی باشد .

 اجازه بدهید این یادداشت را سیاسی نکنیم و مثل بچه ی آدم بروم سر اصل مطلب . 

 

و اما طرز تهیه ی خورشتِ موش :

  

       

                       برای شروع ، ما به چند عدد موش نیاز داریم 

 

 

       

  بدلیلِ رعایت مسائل بهداشتی،حتما" موشها را با آب وصابون بشوئید

 

 

                  

        و سپس پوستِ آنها را کنده و در ظرفی مناسب قرار دهید

 

  

      

          اگر فعلا" قصدِ کباب کردنِ آنها را ندارید می توانید

             پس از بسته بندی ُ آنها را در فریزر قرار دهید

 

  

در این مرحله ، گوشتها را تکه تکه کرده و برای سرخ کردن آماده نمائید

 

  

 

    

                             غذای شما آماده است .  

                      اووووووف عجب غذایی شده خداوکیلی

 

 اگر این غذا را برای شوهرتان آماده می نمایید حتما" برگه ی طلاقتان را هم پیشاپیش تکمیل نموده و بهمراهِ غذا به سر سفره بیاورید . 

 امید می رود با حمایتِ مسئولینِ امر ، این آرزوی دیرینه ی قشر آسیب پذیرِ جامعه هم رنگ واقعیت به خود گیرد . انشاء الله .

 

( پدر بزرگ جان ، دیدی به قولم عمل کردم و اینبار هیچ حرفی از شما نزدم ؟ )

 

 

قصه هاي مادر بزرگ

                      گراش قصه های مادر بزرگه  (۱)  گراش 

 

 مادر بزرگی داریم شاید بهترین مادر بزرگ دنیا . نمی دانم ، ولی شاید همه ی مادر بزرگ ها خوبند . مال ما هم یکیش . همش 35 کیلو بیشتر وزن ندارد ! ولی معدن صفا و انسانیت است . بوی مهربانی می دهد ....  .

 

             

              این مادربزرگ ، جنبه تزئینی دارد . ( آخه زیادی تپل بنظر می رسند )

 

 بنظرم به اندازه ی تمام باغچه های خانه شان ، غصه در دل خود جای داده . غصه ی اصغر ، تقی ، نقی ، حبیبه ، رقیه ، ام کلثوم ....... . به قول خودش اگر غصه نخورد پس چکار کند ؟ موسیقی دانلود کند ؟!

 

             

                   موندم توش که چی بنویسم که بی خطر باشه ...

 

   عشقش دکتر شمشادیست . چون تنها پزشکی است که همیشه به او می گوید :  " سالمی مادر جان ! هیچ باکیت نیست ! " . بجز شمشادی ، هیچکس را به رسمیت نمی شناسد . مخصوصا" با دکتر ف.. آلرژی دارد ! آخه یک بار به او گفته بود که  " چَشت آو شئوردن : chashot ao shaorden " . ایشان هم  گفته بودند : " چَشـه فلان فلانت آو شئوردن " !

 

              

 

 هر از گاهی یک شیرین کاری هم می کند . شیرین کاری های خاص خودش که خبر هایش گرما بخش محفل خانوادگی ماست . یکی اش را بگویم ! : چندی پیش ، در حالی که ایشان مشغول نماز بوده اند ، یکی از همسایه ها در می زند . سماجت همسایه باعث می شود که طاقت مادربزگِ ما هم به سر آمده و در حالی که در حال قرائت حمد و سوره ی نمازش بوده ، مسافت 40 ، 50 متری حیاط و دالان را طی می کند ! و پس از باز کردن در ، با ایما و اشاره به زن همسایه می فهماند که چرا در می زنی ؟! آخه من در حال نمازم ! بعد هم با همان حال به سجاده اش بر می گردد و نمازش را دنبال می کند !

وقتی هم می گویی مادر جان ، شاید (!) نمازت باطل بوده ، بهشون بر می خوره و می گوید : خدا قبول کند ، شما بنده ی خدا چکاره اید ؟!

 خداوندا ، نمی دانم "این" نماز قبول تر است یا نماز من و ممد خواجه پور ؟

داداشِ بنده ، داره یک کتاب در مورد مادر بزرگم می نویسه . شاید ما هم وقتی دیگر ، نوشتیم .

 

آخرین مطالب :

* یادداشت هایی از بازدید من از نیروگاه اتمی بوشهر در سال 82

* اینترنت کنار دریا ، تجربه ی جدیدِ من از ایرانسل

* یادی از روزهای مدرسه ...

 

 

من و دخترم الهه

گراش  گراش امان از این حافظه ی ...  گراش         

این یادداشت ، سرریز از وبِ جدیدمه ! پس اون رو جز آپ رسمی بحساب نیارید .

  از چندی پیش برنامه هام رو طوری تنظیم کرده بودم که در دیماه وقتم آزاد بشه و بتونم بشینم و شطرنج یاد دخترم "الهه" بدم . چندوقتیست که دیماه هم رسیده و وقت ما هم آزاد شده . اما هفته ی پیش که می خواستم شروع کنم ، یادم اومد که اسم دختر من که الهه نبود ! سه روز پیش هم به این نتیجه رسیدم که آخه بچه ی من که "دختر" نبود ! دیروز هم یادم اومد که آخه من که بچه نداشتم ... امروز هم یکی بهم گفت آخه فرهمند ! تو که هنوز زن نگرفتی ...

یادداشت های یک فرهمند

               گراش  گراش یادداشت های یک فرهمند  گراش         

 چند شبی هست که دارم هی پشت سر هم ، فرت و فرت ( fert o fert ) خواب پسر خاله ام را می بینم . دیشب هم خواب دیدم انگاری موهای سرش ریخته شده بود و داشت جیغ می زد !  آخه این شانسه ؟ بعده کلی گرفتاری و خستگی بری بخوابی آخرش هم خواب پسر خاله ی سبیل کلفتت رو ببینی . زهی شانس ، زهی عدالت ! البته خدائیش ، تا الآن تمامی خواب هایم مطابق قوانین جمهوری اسلامی و مورد تایید اداره ی ارشاد بوده اند .

                    

 پدر بزرگم (خدابیامرزی) همیشه می گفت : " اگر می خواهید از زندگی لذت ببرید کافیست کمی احمق باشید " . پشیمانم که چرا به حرف هایش توجه نکردم . می دانید ، از شما چه پنهان ، چندیست که تصمیم گرفته ام که بیخیال خیلی از چیز ها بشوم . شاید که رستگار شدم !

                   

           وای که چقدر همیشه از سر و صدای دیگران متنفر بودم

    به این نتیجه رسیده ام که اصلا" به من چه که پول نفت به کجا می رود ؟   به من چه که چه کسی لایه ی ازن را سوراخ کرده ؟ به من چه که انرژی هسته ای حق مسلم ما هست یا نیست ؟  به من چه که چرا  ارزش سهام بورس بورکینافاسو داره سقوط می کنه ؟ به من چه که چرا تورم هر روز داره بالا و بالاتر میره ؟ به من چه که چرا مصطفی کارگر دوباره بچه گیرش اومده ؟ به من چه که چرا همه چیز ، خر تو خر شده ؟ به من چه که شعور ، چیزه خوبیه ولی چرا خیلی ها ندارن ؟  

  آخه من هم بدبختی خودم رو دارم ، نمی تونم که هی لحظه به لحظه ، غصه ی این و اونو بخورم . می تونم ؟

 

پول نفت به کجا می رود ؟

            گراش گراش درآمد های نفتی به کجا میرود ؟  گراش   

    همه چیز این اقتصاد غیر شفاف ، یقه مان را گرفته و آزارمان می‌دهد. اقتصاددان نیستم و سر رشته‌ای هم از این علم ندارم ولی حساب دو دوتا می‌شود چهار تا را می‌دانم. من درک نمی‌کنم که در شرایط عادی با این حجم درآمد نفتی چرا باید وضع اقتصادی ما به این سطح از فاجعه نزدیک باشد؟! یا از بی‌لیاقتی مسئولین است یا از فساد مالی . ( که هر دوتایش هم هست ) . مگر چیزهایی در علم اقتصاد باشد که من از درک آن عاجز باشم . هیچ چیز اقتصاد این کشور شفاف نیست.

 

   قیمت نفت به بشکه ای ۹۰ دلار رسیده است ! براساس آمارهای رسمی، درآمد دو ساله اخیر ناشی از صادرات نفت از 120 میلیارد دلار فراتر رفته است . به اینها درآمد های نجومی مالیات ها ، معادن ، صنعت ، صادرات غیر نفتی و غیره را هم اضافه کنید ! و این در حالی است که مردم بازتابی از این مساله را در زندگی خود مشاهده نمی‌کنند.

 

          

      

                  تصویری دیدنی از داخل خانه ی خدا - داخل کعبه

 

  انصافا" – پس از چهار برابر شدن درآمد نفت -  چه چیزی فرق کرده است ؟ درآمد مردم بالا رفته ؟ سطح زندگی مردم فرقی کرده؟ کارخانه و پروژه ی بزرگی ساخته شده ؟ ( یا حتی وعده ی ساختش را دادند ؟ ) هیچ چیز . تورم هر روز بیش‌تر از دیروز می‌شود . این درآمد سرشار به کجا می‌رود و خرج چه چیز می‌شود؟ ( فقط مقداریش داره به حساب من میاد . ولی خب بقیه اش کو ؟ )

       

         

           

                                 

                                  آقای خاتمی هم بعله !

 

    مملکت ما مملکت شعار و وعده و وعید است . هر کدام از روسای جمهور کشورمان ، عیبها یی و حسنهایی داشته اند . هر چند دولت آقای احمدی نژاد در زمینه ی اقتصادی ، زیاد جالب عمل نکرده اند و بعضا" تصمیم های خلق الساعه و محیر العقولی ( درست نوشتم ؟ ) در کارنامه ی خود داشته اند اما سیاست های خارجی و همچنین تصمیمات شجاعانه ی ایشان را در زمینه پرونده هسته ای مطلقا" قبول دارم . ( شخصا" بعضی از سیاست های خارجی دولت های گذشته را ذلیلانه می دانم ) . ایشان انسان شجاعی هستند .

 

           

                            فوتبال بانوان ! در پرو           

 

  البته بنظر من خیلی از حرف های ایشان احساسی است .  شاید تنها کسی که در این مملکت مطلقا" حرفهایشان را قبول دارم و باور می کنم ، مقام معظم رهبریست . تا جایی که سنم و عقلم قد می دهد صحبت های ایشان همیشه منطبق بر واقعیت ها ، بدور از احساسات وشعار گرایی بوده و همیشه در تمامی موارد ، جانب اعتدال و میانه روی را رعایت کرده اند . البته آقای هاشمی رفسنجانی نیز کمابیش چنین خصوصیاتی را دارند .

   من فکر می کنم در سطوح بالا ، ما پاک ترین ، سالمترین و انسان ترین مسئولین جهان را داریم ولی ای کاش مدیران ما نیز جهانی بودند و اندکی بهره ای از هنر مدیریت برده بودند شاید وضع ما الان جور دیگری بود ...... شاید .

 

 

 

اندر حکایت انرژی اتمی 2

         گراش  گراش اندر حکایت انرژی صلح آمیز اتمی (۲)  گراش  

         

        فرهمند - همایونفر - محمد علی شامحمدی - محمد خواجه پور - اسماعیل فقیهی

                   یادش بخیر دوران کودکی . برو بچ دور هم می نشستیم و در مورد

              تاثیر افزایش قیمت نفت بر روند رشد اقتصاد جهانی با هم بحث می کردیم

 گویند وقتی گاوی سر بدرون خمره برد و بیرون کردن نتوانست ، مردمان در کار او فرو ماندند و بر حسب عادت و رسم ، به عقل غضنفر توسل جستند . غضنفر گفت : سر گاو را ببرید ، بریدند . سر بمیان خم افتاد . گفت اکنون خم نیز بشکنید .

 

بم و خاطره ها

                       گراش  گراش بم -  یادها  و خاطره ها  گراش  

   هفته ای که گذشت ، هفته ی ملی کاهش بلایای طبیعی بود . می خواستم از بم و زلزله ی بم بنویسم . اما بجز تلخی ها و خاطره ی درد و رنج آن مردم بخت برگشته چیز دیگری بیادم نمی آید . بنظرم روز دوم یا سوم حادثه بود که بهمراه یک تیم امداد و نجات به بم رسیدیم .

                  

                                         کمپ سوئیسی ها

در بدو ورود به شهر بم ، اولین چیزی که به ذهنم می رسید عذاب های الهی بود که بر اقوام گذشته ی بشر نازل شده بود و قرآن کریم هم به کررات شرح آنها را آورده است . قصد ورود به شرح آنچه که گذشت و دیدم و شنیدم را ندارم . اما حیفم آمد که به دو چیز اشاره نکنم : ۱ : مدیریت بحران در مملکت ما ! بنظر من مدیران ما در این مملکت ، خودشان بحران زا هستند تا اینکه بتوانند بحرانی را حل کنند ! بنظر شما آیا مملکت ، بار اولی بود که شاهد چنین حادثه ای بود ؟ ایا ما قبل از آن ، چنین حوادثی را تجربه نکرده بودیم ؟ آیا زلزله طبس را ندیده بودیم ؟ زلزله ی لار و رودبار را چه ؟ من در شگفتم که چرا  فقط ما باید از این همه نبوغ و خلاقیت مدیرانمان استفاده کنیم ؟ مگر خارجی ها دل ندارند ؟ چرا نباید این هنر و این مدیرانمان را به دیگر کشورها هم صادر کنیم تا آنها هم بهره اش را ببرند ؟

                    

                        دقیقا" یادم نمیاید که این عکس را در روزهای

                        تصرف فاو گرفته ایم یا در همین گراش خودمان

  نه مدیریتی ، نه کنترلی ، نه آمادگی ، نه امکاناتی .... هیچی - مطلقا" هیچ . منه امدادگر ایرانی و بومی ، هیچ امکانات و تجهیزاتی را نداشتم اما آن بابای فرانسوی که از آن ور دنیا آمده بود ، حتی تیر چراغ برقش را هم با خودش آورده بود !! فاجعه بود ! جمعیت بم ، قبل از زلزله ۸۰ هزار نفر بود ولی بعد از زلزله ای که نزدیک ۴۰ هزار نفر در آن کشته شدند  به ۲۴۰ هزار نفر رسیده بود !! هیچ کنترلی روی شهر نبود . باور کنید اگر مردم می دانستند کمکهایی که برای بم و بمی ها می فرستند به کجاها ختم می شوند و به چه سرنوشت هایی دچار می گردند ، عمرا" حتی یک سِنت هم کمکی نمی کردند . خدایا آخر و عاقبت همه ی ما را ختم بخیر بگردان . آمین یا رب اعالمین .  

                    

                       یادی از چهارشنبه سیل آسا در مکه ۱۳۲۰ شمسی

  اما نکته دومی که برایم جالب بود : به دلیل گرد و غباری که در روزهای آغازین زلزله در بم بوجود آمده بود دچار سرفه هایی و حساسیت هایی شدم که هنوز هم دامنگیرم هست . ( پس منم جانبازم ! ) . برای حل این مشکل به اکثر پزشکان خارجی مستقر در بم سر زدم : فرانسوی ، ژاپنی ، سوئیسی ، اردنی ، آمریکایی ! ( پسر ! پس تو کِی دیگه کمک رسانی می کردی ؟ ) یادمه یه روز با حسین همایون ، مصدومی را با برانکارد به کمپ پزشکان آمریکایی بردیم ( پزشکان و پرسنل آمریکایی مستقر در بم ، از پزشکان ارشد نظامیان آمریکایی مستقر در کویت بودند که بجهت اهداف انسان دوستانه با هواپیماهای غول پیکر و با کلیه ی تجهیزات فنی - پزشکی و رفاهی به بم آمده بودند ) . من هم از این فرصت استفاده کردم و جهت حل مشکل فنی ام ( همان سرفه های مکرر و حساسیتم ) درخواست معاینه ام را کردم . باور کنید از لحظه شروع معالجه ام تا پایان ، حدودا" ۳۵ دقیقه طول کشید . دیگه خودم هم داشتم شرم می کردم بس که برای من وقت گذاشتند ! چقدر خوش برخورد ، چقدر متواضع ، چقدر انسان ! ( ای کاش سردمداران کشورشان هم بویی از انسانیت برده بودند ) . وقتی با بعضی از پزشکان مملکت خودمان ( بجز پزشکان عزیز شهرم ) مقایسه می کنم که کلی پول ویزیت ازت می گیرند و جرات حرف زدن هم باهاشون نداری و حداکثر ظرف مدت  ۵ یا ۶ دقیقه هم سرو ته قضیه را جمع می کنند و بیماریتو تشخیص می دهند !  ادم مغزش سوت می کشد . کلی سوال از من پرسیدند ( سوابق پزشکی هفت جد و آبادم را در آوردند ! ) انواع و اقسام معاینه ها را روی من انجام دادند ( البته همه اش شرعی بود ! ) به خودم می گفتم خدایا من که آنقدر خوشکل نیستم پس اینها چرا کارو زندگیشان را ول کرده اند و دور من جمع شده اند ؟ جالبه که بعد از این همه معاینه در نهایت یک ورق ( درست گفتم ؟) قرص را به من دادند و کله ی سرم را هم ماچ کردند و گفتند حالا دیگه برو ! دیگه نه خبر از یک پاکت پر از قرص و دارو بود و نه خبری از سرم و آمپول !

( شاید یک روز که حالمان خوش باشد شرح مفصلی از بم و آنچه گذشت را بنویسیم )

 

 

شايد دلتنگ شدم

                        گراش  گراش میم ، مثل زندگی  گراش         

  زندگی دو چیز به من آموخت .... اولیش را که یادم رفته ، دومیش را هم هر چه فکر می کنم اصلا" یادم نمی آید !  خدایا حداقل ، این یک مقدار حافظه ای که برایم مانده را از ما نگیر ، آخر نمی خواهم شب اول قبر ، شرمنده ی نکیر و منکر بشوم ( و نتوانم به سوالات تستی و تشریحیشان جواب بدهم ) . 

                

  خدایا ...  چقدر همه چیز شیر تو شیر شده ! میشه بسّه دیگه لطفا"؟  نمی دونم تا حالا این حس لطیف بهتون دست داده که با تمام وجود دوست داشته باشین یکی با تبر (طبر؟) محکم بزنه توی سرتون ؟ ... آخ چه احساس لطیفیه ...