نكاتي در مورد ماهی قرمز

             گراش  نکاتی در مورد نگهداری ماهی قرمز گراش

 در فرهنگ ما ایرانی ها ماهی های قرمز یا به قول قدیمی ها , ماهی گُلی , جایگاه خاصی داره و مورد علاقه بیشتر مردم ماست . هر چند ورود ماهی قرمز به سفره های هفت سین سابقه باستانی نداره و رسمی چند صد ساله ست , ولی با اینهمه زیبایی این ماهی و رنگهای متنوع اون باعث حضور دائمیش در سفره هفت سین شده و حتا در خارج از کشور هم ایرانیان سعی میکنن حتمن یک ماهی بخرن .

           

این را در نظر بگیریم که فقط کمی آگاهی و مراقبت از این موجودات دوست داشتنی و بیگناه میتونه هم یک سرگرمی برای شما باشه و هم جونشون رو نجات بده :
- موقع خرید این ماهی ها , اگر ماهی های سالم رو انتخاب کنید به نگهداریشون کمک زیادی کردین و هم اینکه پولتون رو دور نریختین . ماهی هایی سالم هستن که در طبقه میانی آب قرار دارن و فرز و چالاک هستن و باله های شنای اونها کاملا بازه و تنشون هیچ لکه و زخمی نداره . از ماهی فروش هایی که یه خروار ماهی رو چپوندن توی هم و آب کثیفی دارن , ماهی خریداری نکنید !
     

- نوع تغذیه این ماهی ها خیلی راحته و همه چیز خوار هستن ولی باید نکاتی رو در غذا دادن به اونها رعایت کنید . اولین نکته اینکه غذا دادن زیاد و بیش از اندازه ماهی رو چاق و بیمار میکنه ! پس بهتره کمتر بهشون غذا بدید ! از گلوله های خمیر نون تا ماکارونی و سبزیجاتی مثل اسفناج پخته و زرده تخم مرغ پخته , همه چی میخورن . برای جلوگیری از ضعف و لاغری ماهی روزی فقط یکبار بهشون بمقدار خیلی کم غذا بدین . برای مثال فقط دو گلوله کوچک خمیر نان برای هر ماهی کافیه !    

- راز نگهداری طولانی مدت این ماهی ها اینه که تُنگشون توی منزل باید در جایی خنک باشه . نکته بسیار بسیار مهم دیگه اینه که هرگز از آب تازه برای عوض کردن آب تُنگ استفاده نکنید ! این کار باعث مرگ سریع ماهی میشه و 90% دلیل مرگ و میرهای این ماهی ها استفاده از آب تازه لوله کشی برای تعویض آب اونهاست . ساده ترین کار اینه که شب قبل یک سطل یا ظرف رو آب کنید و بذارید کنار و صبح از اون آب برای پر کردن تنگ استفاده کنید . با این روش میتونید تا سالها ماهی هاتونو نگهداری کنید .

- از ریختن سنگ یا ماسه های ریز یا سکه در داخل تنگ جدن خودداری کنین . این ماهی ها ذاتن کف خوار هستن و عادت به بلعیدن ماسه دارن . ریختن سنگ باعث میشه غذاها در لای سنگ ها قرار بگیره و آّب کدر بشه و تولید گازهای سمی کنه و یا ماسه های ریز توسط ماهی بلعیده بشه و باعث انسداد روده در ماهی و مرگش بشه !

         

و نکته آخر اینکه از رها کردن این ماهی ها در رودخونه ها و یا کانال ها و مسیل های آب خودداری کنید چون این ماهی ها , ماهی های آبهای راکد هستن و بادکنک های شنای اونها در آب پر تلاطم و آبهای جاری میترکه و باعث مرگشون میشه . اگر میخواهین ماهی ها رو توی حوض یا استخر پارک ها رها کنید توی حوض هایی بندازید که بزرگ باشه و آب اونها دائم تعویض نشه و فواره نداشته باشه !

کوچولو ، تولدت مبارک

       کوچولو  تولدت مبارک         

   نیمه های شب است . و تو خسته و بیزار از کار و بار و روزگار . از همه چی !     چشم به سقفِ اتاق دوخته ای . و تنها یک ندای درونیست که به تو آرامش می دهد : محمد ! همش بیست و خورده ای دیگه مونده .  تو می تونی !



  من ، محمد ، اولین بار در ساعت یازده و بیست دقیقه ی صبح روز پنج شنبه  بیست و یکم آگوست هزار و نهصد و هشتاد ، برابر با سی ام مرداد  هزار و سیصد و خورده ای در جنوبی ترین سواحل نیلگون خلیجِ همیشه فارس در شهر دبی بدنیا آمدم .  از همان عنفوان کودکی ، یک چپ دستِ تمام عیار و کودکی باهوش بودم ، به نحوی که دوران دبستان را فقط در طی 5 سال گذراندم  !

 یادمه در همان عنفوان کودکی ، یه شب یه آقای سبزپوشِ بلند بالا به خوابم آمد و در حالی که چشم در چشمان من دوخته بود گفت : " تولدت مبارک   کوچولو . تو اگه بزرگ بشی  چی مییییییییشی ! "   . نمی دونم منظور بدی داشت یا نه . ولی بزرگ شدم و هیچ پُخی نشدم .

 

  دوران کودکی و نوجوانیمان مقارن شد با دهه ی شصت . دهه ی جنگ ، دهه ی بدبختی ها ، دهه ی صف و کوپن . نه امکاناتی بود نه تفریحاتی ، نه یارانه ای بود نه رایانه ای . نه لیدی گاگائی داشتیم و نه جنیفر لوپزی . هیچی نبود . شاید یه کم زود به دنیا اومده بودیم . بزرگ ترین دغدغه و دلمشغولی ما بچه ها این شده بود که این حاج زنبور عسل بالاخره نه نه اش را پیدا می کند یا نه ؟

دهه های بعد زندگیمان هم ، مقارن شد با مملکت داری یک عده مدیران با سواد و پاک ، که با مدیریت و وعده های تو پرشان ، مملکت را به قله های فن آوری سوق دادند .. ( متن بالا پس از چند بار جرح و تعدیل ، بدان صورت در آمد .)

********************************************

  یادش به خیر پدربزرگ . میگفت : " ممّد ! اگه یه روز صبح ، خیلی خوشحال از خواب بیدار شدی و دیدی همه چیز خیلی خوبه ، نه غمی هست نه دردی ، بدون که دیشب توی خواب مُردی ، روحت شاد و یادت گرامی باد "

 

حکایت آزادی مطلق

       حکایت آزادی مطلق         

این روزها به لطف مدیریت های صحیح فرهنگی ، اقتصادی ، اجتماعی و غیره ، هر روز از گوشه وکنار این مملکت ، خبرهای باحالی رو می شنویم : از بیداری اسلامی ، مافیای کله پاچه و آب بازی توی پارک بگیرید تا ماجراهای شوشول فرنود و تجاوزهای دست جمعی .

زنِ خوب میتواند تعادل را به زندگی شما بیاورد

   همین چند روز پیش بود که صدا و سیمای وطنی -  در راستای آزادی مطلق در این مملکت -  چهار پنج  دختر و پسر جوان را نشان میداد که دستانشان را به دیوار داده بودند و در حالی که چشمهایشان را بسته بودند با آنها مصاحبه می کردند :  + جرم شما چیه ؟     -- ما توی پارک آب بازی می کردیم و الان هم پشیمونیم .     ( از نفر بعدی ) :  + جرم شما چیه ؟    -- ما از اسلحه های آب پاش استفاده می کردیم و ناخواسته امنیت ملی را به خطر انداخته بودیم         ( از نفر بعد از بعدی ) :  + شما چی خواهر ؟    -- والا  ما هم با دوستامون توی پارک ، آب بازی می کردیم و بدون اینکه خودمون متوجه باشیم آب به آسیاب دشمن می ریختیم . یه جورایی جنگ نرم می کردیم . البته از سازمان سیا هم پول می گرفتیم ولی الان پسشون دادیم . "
باور کنید اولش فکر کردم یه گزارش طنزه ، ولی بعدش که اون آقای سردار اومد و صحبت کرد و از ارتباط اینها با موساد و سیا سخن گفت متوجه شدم قضیه جدیه !

  خبر دیگری که این روزها مثل خبرهای فلسطین و بحران اقتصادی در غرب ، به یک پای ثابت اخبار صدا و سیما تبدیل شده ، بحث تجاوز دست جمعیه !  از آنجا که در سالهای اخیر در همه ی عرصه ها ، آمار صعودی داشته ایم ، حیف بود در این یک زمینه شاهد رشد و پیشرفت نباشیم . از مزایای رشد این تجاوزات می توان به گروهی بودن آن ها اشاره کرد که نشان دهنده ی رشد روحیه ی تعاون و همکاری در بین آحاد مختلف جامعه است. در ضمن ، خوشبختانه با کارهای کارشناسی که انجام شده ، مشخص شده که قربانیان این تجاوزات ، خودشان مقصر اصلیند و باید جوابگوی این ملت باشند .

***********************

  ضمنن پیشاپیش ، عید سعید فطر رو به همه شما عزیزان تبریک میگم . آخه هیچ بعید نیست توی این اوضاع شیرتوشیر  مملکت ، همین امشب ، ماه رو پیدا کنند و فردا رو عید اعلام کنن . به قول پدربزگم که مسخره یمان میکرد و می گفت : " این آمریکایی های جنایتخوار ، پنجاه سال پیش آدم فرستادن روی کره ی ماه که پیاده روی کنن ، اونوقت شماها با این همه ادعای پیشرفت و ایستادن بر قله های فناوری ، بعد این همه وقت ، هنوز توی پیدا کردن ماه ، موندید ! "
میگفتم : پدربزگ ! همش به خاطر فرار مغزهاست !    میگفت : " خره !   فرار مغزها که مال ده سال پیش بود، الان دیگه واسه مملکتتون روده هم نمونده !   "


حکایت مملکت ما

       حکایت مملکت ما         

  روز  از نیمه گذشت و ما کماکان به هیچ کاری نرسیدیم . اینجا تهران است شهر گل و بلبل ، شهر رنگ ها ، شهر ترافیک ، شهر دود و دم . شهر هزار و یک کوفت و زهر مار دیگر . به جرات می توان گفت شهر تهران از گراش هم بزرگ تر است . امروز فرصتی دست داد تا به عنوان یک شهروند ، دیداری از مجلس داشته باشم و از نزدیک ، یکی از جلسات علنی را نظاره گر باشم .

  فضا و جو آنجا برایم جالب بود .  ظاهرا" بعد از ماجراهای انتخابات ، جریانات فتنه ، مفسدین اقتصادی و ... یک سرگرمی جدیدی هم برایشان پیدا شده : جریان انحرافی .

  در جلسه ی علنی ، صدای اکثر نماینده ها از وضع مملکت در آمده بود . یکی از افتتاح زودهنگام پالایشگاه و انفجار آن و جزغاله شدن جوان مردم دادش بالا بود . دیگری از آمارهای دروغین و اعجاب آور اشتغال زایی ، شگفت زده شده بود . آن یکی از فقر و بدبختی مردم حوزه ی انتخابیه اش شاکی بود . خلاصه ، اوضاع ، خیلی شیر تو شیر تر از اون چیزی نشان می داد که ما فکر می کردیم  .  

  بگذریم . امسال هم مثل همه ی تابستان های گذشته ، حجاب و عفت و حیا  از این همشیره های تهرانی ، رخت بر بسته است . البته انصافا" ، کیفیت ، شفافیت و رزولیشن بعضی از اینها بسیار بالاست . بعید می دانم این شفافیت و نورانیت ، بخاطر نماز شب باشد . آخه پدربزرگمان می گفت : این شهری ها که نماز نمی خوانند .

 

مجبورم ، میدونی ؟

       مجبورم ، میدونی ؟ مجبورم      

   در حالی که کمتر از چهل و هشت ساعت دیگه به آغاز جشن ازدواج نوه ملکه انگلیس : پرنس ویلیام و کیت میدلتون باقی نمونده و شهر لندن غرق در آذین و جشن و سرور است اما در شهر خودمون گراش ، هنوز هیچ خبری نیست !  از شما چه پنهون ، ما هم مثل همه ی شما به این جشن دعوت شده ایم . البته بعید میدونم که در اون شرکت کنیم . آخه عیال میگه چه معنی داره وقتی اونا توی جشن ما نیومدن ، ما بریم توی جشنشون ؟

 بگذریم . چند وقتیه که عزمم رو جزم کردم که تنبلی رو بزارم کنار و مثل یه مرد بشینم و درس بخونم . آخه راز بقا  توی همینه !  ، مجبورم . میدونی ؟ مجبورم .

  خدا رحمتش کنه پدربزرگ . میگفتیم آخه پدر جان ، این همه با کَشتی میری قطر ، خب خطر داره . اگه وسط دریا ، خدای ناکرده یه کوسه دنبالت کنه ، چیکار میکنی ؟  میگفت : میرم بالای درخت !  میگفتیم : نه پدر جان ، منظورمون وسط دریا بود .  میگفت : خب میگم که میرم بالای درخت . میگفتیم : آخه پدر جان ، وسط دریا که درختی نیست که شما بخوای ازش بالا بری .   میگفت : مجبورم پسر جان . میدونی ؟ مجبورم .

برای ثبت در تاریخ اسلام

      برای ثبت در تاریخ         

   یکی دو روز دیگه به پایانِ دورانِ مجردی مان باقی نمانده . آری برادر ، نیمه ی اول زندگی مان با همه ی خاطرات تلخ و شیرینش به سر آمد . ( عزیزم ، میدونم اگه تو الان کنارم بودی ، میگفتی شیرین دیگه کیه ؟ ها ؟ ها ؟ ) . بی شک ، در مورد اینکه آیا باید افسوس آن دوران را خورد و یا اینکه  باید از نیمه ی جدید زندگی لذت برد  تاریخ قضاوت خواهد کرد . البته دنگ و فنگ های بجا و نابجای یک مراسم سنتی ، اصل و هدف و شیرینی جشن را کمرنگ کرده و ذوق و شوقی را باقی نگذاشته . به هر حال ، ما که تا به اینجا ، به هر سازی ، حرکات موزون انجام داده ایم . بعد هم که خدا کریم است . .... بگذریم . این شتریه که روی همه می خوابه .

   در این آشفته بازار ، اوضاع جهان هم حسابی شیر تو شیر شده . مصر و تونس و بحرین و لیبی و ...   . همین دیروز - پریروز هم که زلزله ی 9 ریشتری ژاپن . معلوم نیست این خواهرای ژاپنی توی سواحل ژاپن چه دَنگی در آوردن که همچین بلایی براشون نازل شده  . الله اعلم . نکته جالب ، این بود که زلزله ای با چنین شدتی ، فقط 5 کشته رو برجای گذاشته ( اصل تلفات ، مربوط به سونامی ناشی از زلزله بود  نه خود زلزله ) ولی خدائیش فکرشو بکنین اگر یه همچین زلزله ای برای ما اومده بود چه چیزی از این مملکت باقی مونده بود ؟


چه آشی چه کشکی

      چه کشکی  چه پشمی ؟         

   همیشه حاجی محدلی رو تحسین میکرد . پدربزرگم رو میگم . میگفت اگه دو تا مرد ، توی این دنیا باشند ، سومیش حاجی محدلیه . اخلاقشو ، رفتارشو ، خانواده دوستیشو ، ... خلاصه همه چیزشو دوست داشت . البته اینجور که پدربزرگم میگفت ، تنها نقصش این بوده که فقط بعضی وقتا زیر حرفش میزده !  مثلا" تعریف میکرد   یه روز که حاجی محدلی ، گله هاش رو به صحرا برده بوده ، به درخت تنومندی میرسه . از اون درخت بالا میره و مشغول چیدن گردو میشه که ناگهان گردباد سختی در میگیره .

حاجی محدلی تلاش میکرده از اون درخت پایین بیاد ولی می ترسیده . مستاصل و درمانده ، از دور، بقعه ی امامزاده ای را می بینه و میگه : ای امام زاده ! اگه از درخت ، سالم بیام پایین ،گله ام رو نذر تو میکنم . قدری باد ساکت میشه و حاجی محدلی به شاخه ی قویتری دست میزنه و جای پایی پیدا میکنه .  و اینبار میگه : ای امام زاده ، خدا راضی نمیشه که زن و بچه ی من  ، از تنگی و خواری بمیرند و تو  همه ی گله را صاحب بشی . نصف گله را به تو می دم و نصفش هم برای خودم...
قدری پایین تر میاد . وقتی که نزدیک تنه درخت میرسه میگه : ای امام زاده نصف گله را چطور میخوای نگهداری کنی؟ اونا رو خودم نگهداری می کنم ، در عوض ، کشک و پشمِ نصفِ گله را به تو می دم .

وقتی کمی پایین تر میاد  میگه : بالاخره چوپان هم که بی مزد نمیشه ، کشکش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد .
و بالاخره وقتی به پایین و روی زمین میرسه ، نگاهی به گنبد امامزاده میاندازه  و میگه :  مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم .  شما چرا جدی گرفتی . ...

 

محمدرضا شاه به روایت خواهرزاده نیما یوشیج

       روایتی متفاوت از محمدرضا شاه      

   ایام ، ایام دهه فجر است و سن و سال ما هم این امکان رو به ما نمیده که در خصوص وقایع قبل از انقلاب ، قضاوتی کرده و یا اینکه جفنگیاتی را تقدیم حضورتان کنیم . منابع ، شخصیتها (اینوری یا اونوری )، سایت ها ، شبکه های تلویزیونی و کلا" رسانه ها هم آنقدر یکطرفه و سیاه و سفید (جانبدارنه و یا مغرضانه) در خصوص این برهه از تاریخ صحبت میکنند که معمولا" به سختی میتوان از بین آنها به حقایقی دست یافت. سایت اینترنتی خبرآنلاین (وابسته به آقای لاریجانی) ، مصاحبه ای جالب و البته متفاوتی را با آقای دکتر منوچهر آشتیانی ، از نزدیکان دربار پهلوی و خواهرزاده نیما یوشیج انجام داده .

 دکتر منوچهر آشتیانی ، از نزدیکان دربار پهلوی و خواهرزاده نیما یوشیج

  منوچهر آشتیانی در دوران پس از انقلاب در دانشگاههای شهید بهشتی، تهران، تربیت مدرس، علامه طباطبایی، امام صادق و دانشگاه آزاد اسلامی تدریس کرده است. روایت نسبتا متفاوت آشتیانی از خانواده پهلوی ها و محمدرضا در گفت و گو با «خبر» را یک هفته قبل از سالگرد فرار شاه از ایران در26 دی 57 و چند روز پس از خودکشی یکی از فرزندان او در ادامه می آید :

(این گفتگو را در ادامه ی مطلب بخوانید : )

 

ادامه نوشته

مادر بزرگ

       آگهی تقدیر و تشکر         

مادر بزرگِ گرام

  انتشار اوراق قبض آب و برق  و درجِ عبارتِ " مبلغ پرداختی : صفر " در قبضتان ، موجی از شادی و شعف را در بین آحادِ مختلفِ خانواده ، اعم از فرزندان ، نوه ها ، نتیجه ها  و نیز سایر فامیل های وابسته ، پدید آورد .

بی شک ،  این موفقیتِ بزرگ ، که  نشان از درایت ، لیاقت و مدیریتِ شایسته ی شما دارد ، سرلوحه ی کارمان در زندگی و در طرح هدفمند کردن یارانه ها خواهد بود  . توفیق روزافزون شما را از خداوند متعال خواستاریم .

                                     فرزندان ، نوه ها و فامیل های وابسته

توضیح  : در تصویر فوق ، مادر بزرگِ دوست داشتنی مان  و قبض آبِ منزلشان را مشاهده می فرمایید . البته این تصویر  ، به درخواست ایشان ، شطرنجی گردید .

تکمیلی :

  همسرم ! عزیزم ! مادرِ بچه هام ! تولدت مبارک (هر سه تاش رو منظورم خودت بودی ) 

 

هدفمندکردن

        پدر بزرگ و هدفمند کردن مردم  یارانه ها         

  نیمه های شب بود و در عالم خواب و رویا ، باز هم پدربزرگ  یقه ی مان را گرفت . انگاری یه تیکه کاغذ دستش بود که یه شماره هایی روش نوشته شده بود . گفتم این چیه پدر جان ؟   گفت : این شماره ی حساب بانکی ام در برزخه .     گفتم خب برای چیه ؟         گفت : می خوام سهم یارانه های من رو به این حساب واریز کنی .       گفتم کدوم یارانه ها پدر جان ؟  عصبانی شد و با داد و فریاد گفت : مرتیکه ی چارشاخ ، حالا کارِت به جایی رسیده که می خوای سهم یارانه های منو بالا بکشی ؟  گفتم : آخه پدر جان ، کدوم سهم ؟ کدوم یارانه ها ؟ کدو بالا کشیدنی ؟ کدوم پایین کشیدنی ؟  آخه این پولی که به حسابمون ریختن  مالِ ما زنده هاست ، نه مالِ شما مُرده ها . اینجا همه چیز گرون شده ، اونجا که خبری نیست .

   گفت : آخه خَره ! نونِ دونه ی 100 تومن ، میوه کیلویی چند هزار تومن ، گوشت کیلویی خدا تومن ، عمه ات میاد برامون خیرات کنه ؟  از روزی که هدفمندی اجرا شده ، دیگه نه خبری از خیرات هست ، نه یادی از ما اموات میکنند . اینجا قحطی افتاده . حوری که هر ماه 5 تا سهمیه داشتیم حالا شده 2 تا در ماه . تازه اون هم به نرخ فوب خلیج فارس بهمون میدن . کارتِ حوریمان کفاف یک هفته مون هم نمی کنه . گفتم  پدربزرگ جان ، بیخیاله این حوری موری ها شو . هر دفعه که میای خوابمون ، حرصمون رو در میاری .

 

 یکی از شاهکارهای خانم ها در رانندگی

  در این بین دیدم حاجی محدلی هم با جنیفرلوپز در گوشه ای یه جورایی  ... . بگذریم  ( استغفراله ) . گفتم پدر جان ، قضیه ی اینها دیگه چیه ؟    گفت : عذابشه . با تعجب گفتم مگه حاجی محدلی چه گناهی کرده که این عذابشه ؟!     گفت : خره ! این عذابِ جنیفر لوپزه  نه حاجی محدلی .

 

سرنوشت منوچ

       مملکتِ شیر تو شیر و سرنوشت منوچهر خان         

- الو، ریاست جمهوری سنگال؟ - بله بفرمائید -   من از ریاست جمهوری ایران تماس می گیرم ، آقا جان یه نفر عینکی ، قد حدود 165 کُت شلوار سرمه ای اومده اونجا می گه من وزیر خاجه ایرانم ، چرت می گه   ما نفرستادیمشا . ترتیبش رو بدین .

منوچ :       منوچهر متکی هستم ، از اعماق آفریقا تماس میگیرم ، برکنار شدم پول ندارم برگردم خیلی نمی تونم صحبت کنم شیرا دارن میرسن ..               از اینجا

گدای امروزی

      گدایی هم عالمی دارد          

 به نظر ، درمانده و مستاصل می رسید . گوشه ای از خیابان  نشسته بود و دستِ گدایی اش به سوی رهگذران دراز بود .   دستم رو در جیبم کردم و پس از جستجوی فراوان (!) ، یه اسکناس زهوار در رفته 50 تومانی رو در آوردم و گفتم : بگیر برادر ، بیشتر از این همرام نیست .

   نگاه ترحم آمیزی به من کرد و از داخل کیسه اش  و از بین انبوهی از اسکناسهای ریز و درشت ، یه اسکناس 5 هزاری رو بیرون کشید و گفت : اینو بگیر ، برو  از فروشگاه رُز  برام یه کنسرو ماهی ، یه لوبیا و یه پاکت سیگار بگیر .

یه اسکناس 5 هزاریه دیگه هم در آورد و گفت : این هم واسه ی خودت ، برو خوش باش ..

 

اندر حکایت راز داری زنان

      اندر حکایت رازداری بانوان          

   نمی دونم تا حالا از یک خانم خواسته اید که موضوع و یا رازی رو پیش خودش نگه داره ؟   فکر منفی نکنید . این خانم میتونه خواهر ، مادر ، همسر ، همکار ، دوست ( استغفراله) و یا هر موجود دوست داشتنیه دیگه باشه . موضوع رازتون هم میتونه یک مسئله ساده ی کاری و یا یک موضوع پیش پا افتاده ی  روزمره باشه .

  شاید اگه میدونستید با این کار ( توقع رازداری از خانم ها ) چه شکنجه و ظلمی رو دارید در حق اونها روا میدارید ، مطمئنا" هیچ وقت همچین انتظاری رو  ازشون نداشتید . آخه واقعیت اینه که ژنی بنام رازداری در این فرشته های زمینی وجود نداره و در واقع رازداری برای اونها  "تعریف نشده"  و نامفهومه . شاید این خبر که چندی پیش در رسانه ها منتشر شد تائیدی باشه بر این گفته ها :

 " نتايج نظرسنجي يک تيم تحقيقاتي انگليسی بر روي چهار هزار زن نشان مي دهد که زنان واقعا" رازدار نيستند. در شرايطي که يک زن بخواهد نهايت رازداري خود را نشان دهد حداکثر پس از 34 ساعت راز را به فرد ديگر مي گويد . اما در يک دهم موارد ، زنان موفق نمي شوند دهان خود را بيشتر از 45 دقيقه بسته نگه دارند . اين نظرسنجي نشان مي دهد حتي زناني که قسم مي خورند که راز شما را به هر قيمتي نگه دارند پس از چند ساعت قول خود را فراموش مي کنند. "

 طرح پلیس مجازی

  خدا رحمتش کنه پدربزرگ ، همیشه میگفت : " پسرم ، منطقی ترین و امکان پذیرترین توقع از خانم ها در چنین مواقعی اینه که بگی : "   خانم ! لطفا" این موضوع بین خودمون چند صد نفر بمونه   "  

 

توضیح :  هدف از این نوشته فقط این بود که آقایان ، هیچوقت همچین توقعات نابجا و امکان ناپذیری ( رازداری ) را از خانم ها نداشته باشند . انشاله بانوان عزیز هم  که حتما" این را قبول دارند .  ( خدایا خودت به خیر بگذران )

 

برگی از تاریخ (1)

       برگی از تاریخ  -  قسمت اول          

 ۱۴ خرداد هزار و سیصد و شصت و هشت بود . کودکی هفت هشت ساله ای بیش نبودم . اون شب رو خونه ی خاله مرضیه خوابیده بودم . صبح خیلی زود ، خاله منو از خوابِ ناز بیدارم کرد و بر خلافِ عرفِ دیپلماتیک و رسم میهمان نوازی ، به من گفت : محمد ، خاله پاشو برو نانوایی ، چند تا نون بگیر ، سر راهت هم از درمانگاه برام نوبت دکتر بگیر . ( آخه اون سالها برای نوبت دکتر بایستی از 5 صبح میرفتی توی صف درمانگاه ) . در اون لحظه به یاد غربت و مظلومیتِ کزت ( kozet  ) افتادم . آخه خاله با سه پسر کاکل زری ، میخواست منو اونوقت صبح بفرسته برم نون بگیرم .

 با همان حالت خواب و بیداری ، با دوچرخه ی پسر خاله – که دو برابر من بود ! – رفتم نانوایی سر خیابان درمانگاه و چندتا نون گرفتم و برگشتم . در مسیر برگشت – نزدیک به درمانگاه -  روی دوچرخه و در حال رکاب زدن خوابم رفت !  در همون لحظه احساس کردم به یک مانع بزرگ برخورد کردم . چشمهامو که باز کردم متوجه شدم من و نون ها عقب یک وانت پارک شده ی کنار خیابون ، پخش شده ایم .

ادامه ی  این مطلب را از پایین بخوان برادر

برگی از تاریخ (2)

       برگی از تاریخ  -  قسمت دوم          

  ... پیرمردی که کنار درمانگاه نشسته بود کمکم کرد که نونها رو جمع کنم و از وانت پیاده شم ! پیرمرد گفت : مَ چَش تِ خاوئَن  ؟        (  Ma Chash Te Khawen : یعنی : ساعت چنده ؟ حالت خوبه ؟ ) . من هم گفتم : " نه ، خالم گفته برام نوبت دکتر بگیر "  پیرمرد  گفت : " بر چه کائَتِ شیرازی میدری ؟ "       من هم گفتم آخه من فارسی صحبت میکنم .            پیرمرد دوباره و در حالی که اشاره به درهای بسته ی درمانگاه میکرد با لحن حزن انگیزی گفت : مگه خبر نداری امام خمینی فوت کرده ؟             من هم با همان لحن کودکی ام  گفتم : همون امام خمینی که توی تلویزیون نشون میده ؟                   پیرمرد با تاسف ، دستی به پیشانی زد و گفت : بعله ، همی خوشن .

لحظه ی سزارین

برای یک لحظه ، ترس و غم ، تمام وجودم رو گرفت . آخه امام (ره) آنقدر با ابهت و با عظمت بود ، آنقدر در دلها و قلبها نفوذ کرده بود که باورِ مرگش برای همه مشکل بود . حتی برای ما بچه ها .

از یک لحاظ هم ترسیده بودم . آخه با اون تفکرات کودکانه و احمقانه ی بچگی ، اولا" فکر میکردم که فقط من و اون پیرمرد از فوت امام خبر داریم  و ثانیا" تصور میکردم چون من میدونم که امام فوت کرده   پس برام – به اصطلاح – بد میشه و مامورا میان منو میگیرن . یه جورایی احساس میکردم من مقصرم !

  با قلبی پر از دلهره و غم ، رکاب زنان به سمت خونه ی خاله رفتم و همین که رسیدم ، نون رو به خاله دادم و هراسان رفتم زیر پتو !   هر چی خاله میگفت چی شده ، چرا نوبت نگرفتی ،    من چیزی نمیگفتم . هر چی سعی میکرد پتو رو کنار بزنه و بپرسه چی شده ، من مقاومت میکردم !

هنوز که هنوزه  به خالم نگفتم که اون روز چه مرگیم شده بود .

 

توضیح :  ۱ -  فضای دهه ی 60 ، یه جورایی امنیتی و خاص بود . خیلی چیزها جرم بود . نیازی به توضیح بیشتر نیست . به هر حال جنگ  و شرایط جنگی ، ظاهرا" اقتضائاتِ خاص خودش را داشت  .

2 -  ظهر همان روز ، بعد از اینکه فهمیدم به جز من و اون پیرمرد ، بقیه هم از طریق تلویزیون و رادیو متوجه فوت امام (ره) شده اند ، بهمراه بقیه در عزاداریها ( حسینیه اعظم ) شرکت کردم . تصاویر زنده ی تلویزیونی از مراسم به خاکسپاری حضرت امام ، هنوز دقیقا" توی ذهنمه .

3 – خاله ام دیگه هرگز منو به نانوایی نفرستاد

 

رمضان هم تمام شد

                  رمضان هم تمام شد ...                

   تازه دلمان گرم آن‌همه نور شده بود که گفتند تمام شد .                تازه عادت کرده بودیم به  آسمان ،که گفتند ... عید رمضان آمد   ...             همه می‌خندند اما لب‌های تو به هم چسبیده و خشک شده‌اند . 

  معلوم نیست چند تا ماه رمضونِ دیگه فرصت به ما داده بشه ولی حتی طولانی ترین عمرها هم به همین سرعتی که این ماه گذشت میگذره .

  نقشِ صدا و سیما هم با آن همه برنامه های ویژه و البته سریالهای قد و نیم قدش ، در معنوی تر کردن فضای این ماه ، بسیار پر رنگ و ارزشمند بود . خدا توفیقشان دهد انشااله . البته نکته ی اخلاقی مهمی که از این سریالها برداشت شد این بود که اگر آقای امیرحافظ  و نامزد محترمشان ، از وسایل پیشگیری استفاده می کردند ، ملت ، یکماه سر کار نشونده نمی شدند .

وقتی پیوندها در خانواده  محکمتر می شود

  اهتمام و جدیتِ پیرمردها و پیرزنهای سالخورده ، علیرغم ناتوانی های جسمی و ضعف های بدنی ، در بر پا داشتن این فریضه ی بزرگ ، در نوع خودش جالب و البته آموزنده است . یادش بخیر پدربزرگ ، همیشه این سعادت رو داشت که روزه اش رو  علیرغم کهولت سن ، تمام و کمال بگیره . و البته بعضی مواقع هم این ایام رو به زیارت میرفت . اینجور که خودش میگفت ، دفعه ی آخری که رفته بود زیارت ، کارتِ عابربانکش رو انداخته بود توی ضریح و گفته بود رمزشو وقتی میگم که حاجتمو بدی .

جهانهای موازی

   گراش        جهانهای موازی         گراش  

  چندی پیش در خبرها داشتیم که نظریه ی "جهانهای موازی" – یکی از شگفت آفرین واقعیت های جهان هستی – اثبات شد . اما این نظریه چی میگه ؟ : هیچ تا حالا شده بعضی وقتها بی دلیل احساس کنین طرف رو قبلا" دیدین و خیلی براتون آشناست ؟ و یا براتون پیش اومده که یه اتفاق روزمره ی زندگی رو احساس کنید که قبلا" هم دقیقا" همینطور براتون اتفاق افتاده  در حالی که مطمئنا" هیچ وقت قبلا" اتفاق نیفتاده بوده ؟ شاید اینها بی ارتباط با دنیاهای موازی نباشن .   الگوهای کیهان شناسی میگن  هر یک از ما ، حداقل یک جفت ( همزاد ) داریم که در کهکشانهای بسیار دور زندگی می کنن . این مسافت آنچنان زیاده  که شاید هیچوقت دست هیچ بشری به اون نرسه .

 

    بر اساس این نظریه ، شمار بسیار زیادی (شاید بی‌نهایت) جهان وجود داره و هرآنچه می‌تونست در دنیای ما رخ بده (و رخ نداده است) در جهانهای دیگری رخ میده .    گیچ شدین  نه ؟ اشکالی نداره ، من خودم هم نفهمیدم چی گفتم . مثالی بزنم : فرض کنید ، قبل از ازدواج ، 5 نفر ریسک کرده باشن و به خواستگاریتون اومده باشند و شما در نهایت ، نفر پنجم رو بدبخت کنید و " بله " رو بهش بگید .  نظریه جهانهای موازی میگه شما همزمان با جواب مثبت به خواستگار پنجمی و ازدواج با او ، به ۴ تا خواستگار دیگه هم در سایر جهانهای موازی جواب مثبت میدید و در اون دنیاها با اونها زندگی میکنید . این وضعیت برای اکثر احتمالات جدی زندگیتون هم صدق می کنه . ( بعه نگید نگفتیا )

  

 یادشون بخیر برو و بچ  لاست

  فیلمهای مستند و سریالهای مختلفی هم در مورد جهانهای موازی ساخته و پخش شده اند . یکی از زیباترین آنها – به گواه اغلب فقها – سریال جذاب ، اعتیاد آور و بیادماندنی " لاست " بود . اگر این سریال رو دیده باشید ، ما در اون با دنیاهای موازی طرف بودیم : در دنیای اول ( جزیره ) هواپیما سقوط می کنه و سه سال بعد ، عده ای از آنها بطور معجزه آسایی ( از دید آدمیان همان دنیا ) به کشورشون برمیگردن . اما در دنیای دوم ( حالت دوم ) ، هواپیما سقوط نمی کنه و به راه خودش ادامه میده و مسافران به زندگی عادی خودشون مشغول میشند .

 

بنظرم چیزی نگم خطرش کمتره

  دانشمندان تا حالا وجود 7 دنیای موازی رو اثبات کرده اند . بیشترین تمرکز این جماعت ، در حال حاضر روی نحوه ی ارتباط و سفر بین این جهانهاست که به نظر میرسه ممکنه هیچوقت راه حلی برای اون پیدا نشه .  البته شاید هضم این قضایا ( هضم رو درست نوشتم ؟ ) یه کم مشکل به نظر برسه . حتی شاید سازگاری اون با قضایای بهشت و جهنم که از اعتقادات اصلی ماست هم با مشکل مواجه شود . الله اعلم .

           محمد فرهمند – بیست و هفتم رمضان المبارک سنه ی 1431 – مدینة الجراش

و حکایت تولدی دیگر

 

   گراش        و حکایت تولدی دیگر         گراش  

     اول صبح ، با مسیجی از "همراه اول" از خواب بیدار شدم :          " مشترک گرامی ، تولدتان مبارک . همراه اول ، همراه لحظه های خوش شما ! "  .       شاید شما هم مثل من متعجب می شدین اگر می دیدین توی این اوضاعِ بی ریخت مملکت ، "همراه اول" به فکر سالگرد تولدتون باشه .  من که انصافا" بهشون امیدوار شدم .


و اینچنین بود که وارد آخرین سال از دهه ی سوم زندگیمان شدیم

بنظر می رسه شوخی شوخی به آخرین سال از دهه ی سوم زندگیم رسیده ام . خیر باشه انشاله .

    همیشه ، پایانِ مورد علاقه ام 27 سالگی بود ، ولی خب ، خداوند این لطف را در حق ما ننمود !  حالا هم که دیگه قضیه فرق میکنه . تو دیگه متاهل هستی ، دوستش داری ، تعهد داری و غیره .

  همیشه در زندگی ام غبطه ی "حاجی محدلی" رو خورده ام . آخه بنده ی خدا زندگی کوتاه ولی پرباری داشت . یادمه روی سنگ قبرش از قولش نوشته بودند : " زندگی ام بسانِ عمرِ گل ، کوتاه بود ، با ترکیدن کاندوم به دنیا آمدم ، با ترکیدن لاستیک ( ماشین ) از دنیا رفتم ... "

 

فقط برای ثبت در تاریخ

  گراش        فقط برای ثبت در تاریخچه ی دلم  ..        گراش  

...  يکي خورشيد و چندين اختر اينجاست ...


اسرار کعبه

   گراش        اسرار کعبه         گراش  

   دیروز و در نخستین روز ماه شعبان ، درب کعبه ( خانه خدا )  باز شد و داخل این خانه ی مقدس ، در مراسمی باشکوه و معنوی – به رسم سالهای گذشته – با گلاب ناب ایرانی و آب زمزم شستشو داده شد . در تصاویر تلویزیونی ، لحظه ای داخل کعبه نمایش داده شد . شاید شما هم مثل من ، کنجکاو باشید که داخل این خانه ی اسرارآمیز که یک عمر به سوی آن نماز می گزاریم چه شکلیه .  به لطف موتورهای جستجوگر و البته ویکیپدیا ، اطلاعاتی خواندنی  بدست آمد که توجه شما را به آن جلب می نمایم :

 کعبه  - مقدس‌ترین مکان اسلام -  بنائیه در میان مسجد الحرام در شهر مکه . نام کعبه اشاره به چهارگوش «تکعیب» «مربع» بودن این سازه داره . از اسماء کعبه میتوان «البیت العتیق» و «البیت الحرام» را نام برد .

img/daneshnameh_up/9/99/Makeh82.jpg

  بر اساس روایات اسلامی ، کعبه را ابتدا حضرت آدم (ع) ساخت و سپس حضرت ابراهیم (ع) به کمک پسرش اسماعیل تعمیر و بازسازی کرد. کعبه در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و قبل از بعثت، به دست قریش و با همکاری رسول خدا، بر اساس بنای اولیه حضرت ابراهیم ، دوباره بازسازی شد.  بنا به گفته ی مؤرخان اسلامی ، ساختمان کعبه تاکنون ۱۰ بار بنیان شده ‌است .

تعمیرات داخلی خانه ی خدا ( کعبه )

 ساختمان کنونی کعبه از زمان حجاج بن یوسف ثقفی و بازسازی همان ساختمان در دوران خلافت «سلطان مراد چهارم» از پادشاهان عثمانی است که در سال ۱۰۴۰ هجری قمری بر اثر ورود سیل به مسجد الحرام و تخریب آن از نو باسازی گردید.

   ساختمان کعبه به شکل مربع مستطیل و دارای چهار ضلع است که هر ضلع آن را رُکن می‌نامند . به مجموع چهار ضلع ، ارکان کعبه می‌گویند که سه رکن آن چنین نام دارند:  رکن یمانی، رکن شامی و رکن عراقی.        ساختمان کعبه 85 / 14 متر ارتفاع دارد ، طولش 58 / 11 و عرضش 22 / 10 متر است. بنای کعبه از سنگ‌های سیاه و سختی ساخته شده است که پرده سیاهی بر روی آن قرار دارد .

  داخل کعبه –  در درون كعبه ، سه ستون چوبى منبّت كارى شده از چوب عود وجود داره كه قطر هر يك حدود 25 سانتيمتره . دیوارهای دور داخل بیت تا حدود ۲ متر و نیز کف بیت از سنگ مرمر سفید پوشیده شده . کعبه دارای دو سقفه که سقف اصلی از داخل بیت دیده نمیشه و روی سقف داخلی کعبه تا لبه سنگ ها در اطراف ، با پرده حریر قرمز رنگی که سالها از قدمت آن گذشته پوشانیده شده .

نمایی از داخل کعبه

 سکوت عجیبی بر داخل بیت حاکمه ، با تمام آن همهمه و سر و صدا در خارج کعبه ، هیچگونه صدایی به داخل نفوذ نمی کنه . مساحت تقریبی داخل کعبه حدود پنجاه متره .

فکرشو بکنید خدا به این خدایی ، همش 50 متر خونه واسه خودش در نظر گرفته – هر چند که تمام این کائنات از آن اوست – اما این بشر زیاده خواه ... . ( من و شما ، زن من و شما ، فرزندان من و شما  به 50 متر راضی میشیه ؟ )

 

جام جهانی 2010

  گراش        جام جهانی ، اشک ها و لبخند ها         گراش  

  جام جهاني 2010 هم با همه شادي ها ، ‌هيجان ها ، اشك ها و لبخندهایش ، داره به روزهای پایانی نزدیک می شه . هر چند تیمه محبوب ما – ITALY – از همون ابتدا با یک آبروریزیه تمام عیار ، ما را تنها گذاشت و رفت ، ولی هنوز هم انگیزه هایی برای تماشای ادامه ی مسابقات وجود داره .

  با شروعِ بازیهای مرحله ی نیمه نهایی ، با پدربزرگ بر سر سبیلمان – روی قهرمانی آلمانها – شرط بسته ایم . فقط خدا کند  ژرمن ها قهرمان نشوند و الا باید قید سبیلمان را بزنیم . ( خدایا اگر به من رحم نمی کنی حداقل به زن و بچه ام رحم کن )

 

   صدا و سیمای وطنی هم انصافا" سنگِ تمام گذاشته و در شرایطی که بسیاری از کانالهای معتبر ماهواره ای و این عرب های مفت خور ،  امتیازِ پخشِ این مسابقات رو نخریده اند ، کشور ما  تمامی بازیها را بطور کامل پخش میکنه و از سانسورهای بی مورد و تنگ نظری های گذشته هم ظاهرا" دیگه خبری نیست .

  واقعیت اینه که ما ایرانی ها آنقدر سیاست زده شده ایم که چشمهامون فقط کمبود ها ، نواقص و گرفتاری های این مملکت رو میبینه و بسیاری از تلاشها و فعالیت های شبانه روزی ، مظلومانه در این هیاهو گم میشن ..

  این هم از دردسرهای خوشکلی

 البته با توجه به عدم رعایت قانون " کپی رایت " ، صدا و سیما - و مخصوصا" کانالهای استانی -  در پخشِ بسیاری از فیلمها و مستندهای روز جهان نیز سخاوتمندانه عمل میکنن ! در واقع این شیر تو شیری در مملکت خودمان آنچنان هم بد نیست . بقول یکی از دوستان ، حکایت خودمان همان حکایتِ جهنم ایرانی و جهنم خارجی شده !  :

 "  يه نفر ميميره و ميره به اون دنيا . چون گناهکار بوده مي خوان اون رو ببرن جهنم ولي به خاطر اينکه بار گناهاش سبک بوده بهش حق انتخاب مي دن تا از بين جهنم ايراني و جهنم خارجي يکي رو انتخاب کنه !

 طرف مي پرسه : فرق اين دوتا با هم چيه ؟

 ميگن : فرقشون در اينه که در جهنم ايراني هر روز قير داغ رو با قيف در حلقوم گناهکاران مي ريزند ولي در جهنم خارجي ها هفته اي دو بار اين عمل را اجرا مي کنند .

 طرف يه کم فکر مي کنه و بعد مي گه : جهنم خارجي بهتره ، چون هم عذابش کمتره و هم جاذبه توريستش بيشتره !

 خلاصه طرف را با انتخاب خودش به جهنم خارجي ها مي برن و همون روز اول  قير را با قيف ميکنن تو حلقش . با اين کار نعره طرف تا آسمون هفتم ميره و پيش خودش فکر مي کنه تو جهنم ايراني ها ديگه بايد چه خبر باشه !

 شخص مذکور (همون طرف) ، يه روز گذرش به جهنم ايراني ها مي خوره و مي بينه همه اونجا شاد و شنگولند و دارن مي زنن و مي خونن . از يکي مي پرسه : اينجا که عذابش بيشتره ، پس چرا همه شنگولند ؟

 اون يکي طرف ، بشکن زنان ، جواب مي ده : خودت رو منتقل کن اينجا خيلي خوش مي گذره .

 میگه : آخه با اين عذاب چه جوري خوش مي گذره ؟

 میگن :  اينجا يه روز قير هست ،‏ قیف نيست . يه روز قيف هست ، قير نيست . يه روز هر دوتاش هست ، مسئولش نيست . تازه يه روز همه هستند مي خوره به تعطيلي ‍‍؛ خلاصه که هر شش ماه يه بار هم نوبت ما نمي شه !   "

 

 تکمیلی : همانگونه که اخناپوس آلمانی پیش بینی کرده بود  اسپانیا با پیروزی یک بر صفر بر هلند ، قهرمان شد و آلمان و اروگوئه سوم و چهارم شدند .

 

حکایت این اروپایی های بدبخت

  گراش        این اروپایی های بدبخت         گراش  

    زندگی با همه ی خوبی ها و بدی هاش جریان داره . یه کم که از عمرت بگذره ، متوجه میشی که " گاهی احمق ها هم توی این زندگی درست میگن " .   بگذریم ...

       چند وقتیه که تلویزیون ، گیرِ سه پیچ داده به این اروپایی های مادر مرده . اینکه بدبختن ، از فقر و گرسنگی دارن میمیرن ، خونه ندارن ، کارتن خوابن و هزارتا بدبختیه دیگه .. .  خب دلِ آدم به درد میاد وقتی بدبختی های سایر ملت ها رو میبینه . فکرشو بکنین چرا ما در این مملکت باید در رفاه و ناز و نعمت و آزادیه مطلق به سر ببریم ، اونوقت این غربی ها ...  

  دیشب پدربزرگ رو در خواب دیدم . انگاری صداش می اومد ولی تصویری نداشت . گفتم : پدر جان ، پس تصویرت کو ؟        گفت : " پهنای باندمون اونقدرها هم گشاد نیست که بشه باهاش تصویر هم فرستاد . آخه فیبر نوری بین فاز یک و دو برزخ قطع شده "  .    گفتم : " اِه ، مگه اونجا هم فازبندی شده ؟  "    گفت : " آره ، ما ایرونی ها رو ریختن توی فاز یک ، و بقیه ملت ها رو گذاشتن توی فاز دو . گفتن اینجوری برای بقیه ملت ها بهتره ! "  گفتم : خب ، دیگه چه خبر ؟     گفت : " دست روی دلم نذار پسر جان ، اینجا همه چیز به هم ریخته ، همه به جونه هم افتادن ، همه میخوان افشا کنن ، دو رویی ، دروغ و نفاق ، همه جا رو گرفته . اخلاقیات زیر پا گذاشته شده ، حرمت ها رو شکستن ، اقتصاد پُکیده ، تورم  کمر همه رو شکونده  ..."

گفتم : پدرجان ، ما زن داریم  بچه داریم ، قضیه رو سیاسیش نکن ، بیخیال شو .   گفت : " خودت سفره ی دلم رو باز کردی "

نمایی از فلکه ها و آبنماهای شهری  پس از آزاد شدن قیمت ها

     برای اینکه بحث رو عوض کرده باشم ، گفتم : الان کجایی و در چه حالی پدر جان ؟       گفت : "  اومدم خونه ی حاجی محدلی ، کارتِ حوری اش رو قرض بگیرم !  "    گفتم : کارتِ حوری دیگه چیه ؟    گفت : " چند وقتیه که طرح تحول برزخی داره اجرا میشه  و همه چیزو سهمیه بندی کردن . حتی خیراتی که شب های جمعه برای ما اموات میفرستین رو  هم سهمیه ایش کردن و به نرخ آزاد به ما میفروشن ! "      گفتم : جدی میگی ؟    گفت : " آره ، اینجا حتی حوری های بهشتی رو هم سهمیه بندی کردن و کارتی شده !  ولی شارژِ  ماهانه  ، کفافِ یک هفته مون هم نمی ده و باید بقیه ی ماه رو  به نرخ آزاد تهیه کنیم "

   البته این طور که خودش می گفت ، چند وقتیه که داره علاوه بر کارتِ خودش ، از کارتِ حاجی محدلی هم استفاده می کنه ...   . خدا بیامرزتش . همیشه اینجور تیز بود ..

خدای کهکشانها

  گراش              خدای کهکشانها               گراش
 
     هروقت به آسمان نگاه می کنی ، از قدرتِ آفریننده ی این شکوه و عظمت  به وجد میای و ترس ، تمام وجودت رو میگیره . بد نیست توی این همه دل مشغولی که دور و بر خودمون درست کردیم گاهی هم  به آسمون نگاه کنیم ، به کهکشانها ، به  ماه ، به ستاره ها  – ستاره هایی که ممکنه علیرغم ظاهر دلنوازشون ، اصلن وجود نداشته باشند ! (1)  -  به پهنای بیکرانِ آسمانها خیره بشیم  تا یادمون نره با تمام قدرت و ثروت و خودخواهیمون  چقدر حقیریم .
 
 
 
  اين عکسيه  که فضاپيماي «وويجر» از زمين گرفته . عکسي که زمين را در فضاي بيکران نشون ميده .
   دوباره به اين نقطه نگاه کنيد. همين جاست. خانه اينجاست. ما اينجاييم . مملکتِ دروغ و ریای ما اینجاست .تمام کساني که دوستشان داريم،تمام کساني که مي‌شناسيم ،تمام رنج‌ها ،خوشي‌ها  و بدبختیهای ما در همين نقطه جمع شده اند   
 
 

    بد نیست بدونی برادر ، بر طبق نظریه ی کیهان شناسان ، در حدود 100 میلیارد کهکشان در جهانِ هستی وجود داره که هر یک از آنها از 10 میلیون تا 10 تریلیون ستاره و سیاره را در خود جای داده اند ! سياره ما - زمین - لکه‌ ي گم‌شده ای بیش در تاريکي کهکشان‌ها نیست. بر طبق نظریه ی همین جماعت ، جهانِ مرئی  با تمامیِ میلیاردها کهکشان و تریلیون تریلیون ستاره اش ، تنها یکی از بینهایت جهانهاییه  که مانند حباب های صابون در کنار یکدیگر قرار گرفته اند !  بله ، این 100 میلیارد کهکشان با آنهمه ستاره و سیاره اش ، تنها یکی از بینهایت جهان های عالمِ هستی است  ... . دیوانه کننده است . نه ؟  خدایا ، بابا تو دیگه کی هستی ۰۰۰

یا ایهالانسان ماغرک بربک الکریم

 
 

توضیح 1 –   وقتی میگوییم فاصله ی فلان ستاره تا زمین 4 هزار سال نوری یا مثلن فلان میلیارد سال نوریه   این بدین معنیه که اگر بتوان با سرعت نور – که حدودا" 300 هزار کیلومتر بر ثانیه هست – حرکت کرد  4 هزار سال طول میکشه تا به اون ستاره برسیم . این یعنی  اینکه نور و تصویری هم که ما داریم از اون ستاره  می بینیم  مربوط به 4 هزار سال پیشه  که الان داره به زمین میرسه .

     به زبان فارسی بخوام بگم این بدان معناست که ما در حالِ مشاهده ی گذشته ی – 4 هزار سال پیشِ – اون ستاره هستیم و نه زمانِ حالِ اون ستاره ، ممکنه الان اون ستاره – که بهش زل زدیم -  وجود نداشته باشه و یا تغییر کرده باشه !    .                                فاصله ی خورشید تا زمین هم 8 دقیقه ی نوری هست و این یعنی هر وقت به آسمان نگاه می کنیم و خورشید رو مینگریم در واقع خورشید مربوط به 8 دقیقه پیش رو داریم میبینیم و نه خورشید الان رو !

توضیح 2 –  ظاهرن نوشتن مطالب غیر انتقادی و غیر سیاسی  ، خیلی بیخطرتر بنظر میرسه . خدایا شکرت .   

 

چپ دست ها به بهشت نمی روند ؟

             چپ دست ها  به بهشت نمی روند ؟              
 
   " ناشناخته ها برامون جالبه  . راحت سرگردان مي شیم . ضریب هوشی بالایی داریم . پيش بيني ناپذير هستيم "  و كلي بد و بيراهه ديگه . بله ، اینها  ویژگیهایی هستند که برخی فقها به ما  " چپ دستها "  نسبت میدهند .     
  نمیدونم تا حالا براتون اين سوال پيش اومده كه چرا يكي اين قدر منطقيه و يكي نه ؟  چرا يكي سطحي نگره ، ولی  اون يكي همه چيز رو با جزئيات مي بينه ؟ و خیلی چراهای دیگه . 
   جواب اين سئوالات ، به تسلط شما به نيمكره هاي مغزتون مربوط مي شه . اونهايي كه " راست دست " هستند ، نيمكره چپ مغزشون بيشتر فعاله  و اونهايي كه " چپ دست " هستند نيمكره راست مغزشون بيشتر فعاله . خيلي ها هم هستند كه عملكرد نيمكره راست و چپ مغزشون متعادله . و البته خیلی ها  هم هستند که اساسا" از قید و بند  این چپ و راست ها  آزادند و کلا" تعطیلند . خوشا به سعادتشون .

وقتی نبوغ ما ایرانی ها گل می کند و تکنولوژی های جدیدی خلق می کنیم

 همین چپ دستیه ما ، باعث شده بود که از همان عنفوان كودكي نسبت به همه چيز كنجكاو باشیم . هر چيزي به راحتی  من رو به فکر و تامل  واميداشت . زمين و زمان را تحليل و موشکافی مي كردم . از تحليل كائنات و علت آفرينش آنها بگيرید تا تحليل و نقد موشكافانه ی داستان بزبزقندي .

یک تصویر سه بعدی تقدیم به همسر مهربان  ( اگه فهمیدید چیه ؟ )

   آره - گفتم بزبز قندی . یادمه همیشه از مامانم می پرسیدم که مامان ، آخه چرا مامانه شنگول و منگول هیچ وقت خونه نیست ؟ و مامانم هیچ وقت جوابی نداشت و همیشه طفره میرفت . و این ، شکِّ من رو بیشتر می کرد . 

  بچه ها هم توي خونه  تنها بودند و گرگ نابكار از همين خلاء استفاده مي كرد . نگرانیه من بیشتر از اینکه از آقا گرگه باشه  از این موضوع بود که نکنه این بچه ها بدون نظارت مادرشون ، اسیر این شبکه های ماهواره ای بشن .  و اينگونه مي شد كه بچه ها ، شنگول از آب در ميومدند .

از نظر من ، نرمال ترين شخصيت داستان، همون آقا گرگه بود كه هدف منطقي را در كل داستان دنبال مي كرد وگرنه  بقیه به نوعی ..

 (توضیح 1 - همیشه  مثبت فکر کنید .

2 -  نمیدونم چجوری شد که مطلبم از یک بحث علمی شروع شد ولی به نقد و تحلیل بزبز قندی ختم شد . شما به بزرگواریه خودتون ببخشید )

 

 

بیوریتم

                   بیوریتم و تطبیق آن با زندگی روزمره            

 نمي دونم تا حالا يک روزِِِ سگيه تمام عيار رو تجربه کرديد يا نه ؟

از همون اول صبح ، احساس مي کني حال و حوصله ي هيچ کاري رو نداري . دست به هر کاري مي زني خراب ميشه . سر هيچ و پوچ يهويي سگ مي شي و پاچه ي اين و اون رو مي گيري ...

احتمالا اين خلق و خو براي همه آشناست ديگه ؟ ( البته اين قضيه ، به اون قضيه ي خانوم ها هیچ ارتباطي نداره )

 

امان از هزینه های بالای حمل و نقل

اما اصل مطلب : يه عده دانشمندِ بیکار و  صاحب نظر در عرصه متافيزيک  معتقدند اين پريودهاي روحي رواني که معمولا همه ي ما با اون درگير هستيم و علتش رو هم نميدونيم ، ناشي از سيکل هاي طبيعي بدن هستند که از لحظه ی تولدِ هر انسان ، آغاز و تا زمان مرگ ، به طور متناوب ادامه داره و همه ي اين افت و خيزها به واسطه ي وجود سه سيکل (چرخه) بوجود مياد:

1-  جسمی : physical      

 2 – روحی   emotional   

 3- حسی يا عاطفی : Intlectual

و نهايتا مجموع همه ی اينها ،"زيست آهنگ" يا " biorhythm " رو تشکيل مي ده .

   اما نکته مهم و قابل توجه اينه که شمامي تونيد با بیوریتم و تطبیق اون با زندگیه روزمره تون ، روزهاي خوب و بد رو از قبل - تقریبا" - شناسايي کنيد و خودتون رو با اون وقف بدید .

 

کشف یک خانه ی فساد در پایتخت قرقیزستان

  بر اين اساس وقتي که سيکل ها در فاز مثبت باشن ، زندگي شيرينه و وقتی هم که هر سه سيکل با هم در فاز منفي باشن احساس نااميدي مي کنيم. يادمه خدابيامرزي پدربزرگم هميشه بيوريتمش توي فاز منفي بود . يه بار که خيلي غمگين و گرفته بود ( البته بنده ی خدا چیزی رو نگرفته بود ، منظورم این بود که حالش گرفته بود )  ازش پرسيدم چيه پدربزرگ جان ؟ ناراحتي ؟ ... .   و او گفت : " عجب دنياي بدي شده ، آدم نمي تونه به هيچ کـس اعتماد کنه .  از صبح تا حالا از 10 نفر ساعت رو  پرسيدم ، هر کدوم يه چيز مي گه ،  نمي دونم حرف کدوم رو باور کنم . "

 در مجموع شايد اين موضوع ، غير قابل باور و غیر علمی به نظر برسه ولي مي تونيد با استفاده از نرم افزارها و سايت هايي که بيوريتمِ شما رو محاسبه و آناليز مي کنن ،خودتون اين قضيه را امتحان کنيد :

 رسم نمودار بیوریتم بر اساس تاریخ شمسی       دانلود نرم افزار   

  رسم نمودار بیوریتم بر اساس تاریخ میلادی

 

یادی از پدربزرگ - 1

                 یادی از پدر بزرگ - ۱                  

   اسم پدر بزرگ به میون اومد . همین دو شب پیش ، خوابشو دیدم . انگاری کمی عصبانی به نظر می رسید . خدا بیامرزدش . ولی همیشه همینجور بود : عصبانی و جدی . یادمه یه بار که پسرش از خارجه براش پارچه ی کت و شلواری فرستاده بود بهم گفت : " ممّد ، پاشو بریم اینو بدیم خیاط ، برام کت و شلوار بدوزه " . با هم رفتیم خیاطی سر خیابون ، و پدر بزرگ ، پارچه رو داد به خیاط و با لحنی جدی گفت : "  این پارچه رو  وردار ، باهاش کت و شلوار بدوز ، فردا نیام بگی سوزنم شکست ، برق نبود ، چرخم خراب شد ، نخش پاره شد ... ، اصلا" پدر سگ بده به من ، نمی خواد بدوزی  " . و اینجوری بود که ما با پارچه به خونه برگشتیم بدون اینکه خیاط فرصت کنه حتی یک کلمه حرف بزنه !

  یا اینکه یه روز اومدن بهش گفتن : "  حاج حسن ، پسرت – توی مسابقه ی اسب سواری – رکورد شکسته " . و پدر بزرگ هم طبق معمول ، قاط زده و با عصبانیت گفته بود :  " قلط کرده شکسته ، من که پولشو نمی دم ، خودش شکونده ، خودش هم پولشو بده  " . 

 

   آره داشتم می گفتم دیشب خوابشو دیدم . انگاری گفتم :  " پدربزرگ جان ، خوبی ؟ خوشی ؟ جات خوبه ؟  "

و او گفت : " آره ، جام خوبه ، فقط یه کم دارم زیر پای مادران ، لِه میشم "

گفتم : " این که خیلی خوبه . خوشا به سعادتت ! "

گفت : " نه بابا ، پرونده هامون رو گم کردن ، فعلن علی الحساب آوردنمون اینجا  "

 متوجه شدم که دوستش حاجی مَحدلی (محمد علی) هم کنارش نشسته و شدیدن ، مشغول به نظر می رسه . برای اینکه سر صحبت باهاش باز کرده باشم بهش گفتم : " حاجی مَحدلی ، اینجا صبحونه چی می خوری ؟ "        گفت : " تیلیط "           گفتم : " ناهار چی می خوری ؟ "           گفت : " تیلیط "           گفتم : " پس شام چی ؟ "          گفت : " تیلیط "          گفتم : " اصلا" ولش کن . اوقات فراغتت رو چیکار می کنی ؟ "          گفت : " اوقات فراغت که میگی یعنی چه ؟ "          گفتم : " یعنی هر وقتی بیکاری ، چیکار می کنی ؟ "         گفت : " می شینم نون خورد می کنم واسه تیلیط   "    ...

 

گرامیداشت روز جهانی زن

                    گرامیداشت روز جهانی زن                 

    نمی دونم تا حالا دقت کردین یا نه که چرا همه ی چیزهای خوب ، خانم هستند : خورشید خانم ، پروانه خانم ، مهتاب خانم ، خوشکل خانم ! ...  و همه ی چیزهای بد ، آقا هستند : آقا دزده ، آقا گاوه ، آقا گرگه ، گوریل انگوری !          حتی کاراکتر ها و شخصیت های اصلی فیلم ها و کارتون های دوران بچگیمان هم ، همه ی شان دختر بودند : حاج زنبور عسل ، حنا دختری در مزرعه .. ، کُزت ، جودی ، پدر پسر شجاع ، سرندیپیتی ، آنشرلی ... . و البته همه ی شان  هم دنبال ننه هایشان می گشتند . اصلا" انگاری همه چیز مهندسی شده تا الان دنیا دستِ خانم ها باشه .

                         

  یادمه خدابیامرزی پدربزرگم هم نقش زنان رو در دنیای امروز ، مهم ارزیابی می کرد . او می گفت : "  پسرم ، همیشه پشت سر هر مرد موفقی ، یه زن قرار داره که نتونسته خوب شوهرش رو کنترل کنه  " .

من هم از این فرصت استفاده می کنم و هشتم مارس - روز جهانی زن را -  به همه ی خانمهای عزیز – والبته همسر گرانقدر – تبریک گفته و طول عمر باعزت را برای همه بازماندگانِ عزیز ، آرزو می کنم .

کتاب دا و ناگفته هایش

                یادی از شهدایی که فراموش شدند            

    چند وقتيست که درگير خواندن کتابي به نام " دا " شده ام . ذکر خيرش را شنيده بودم و وقتي هم در جايي خواندم که اين کتاب ، يکي از کتاب هاي مورد علاقه ي رهبريست ، بيشتر ترغيب شدم تا در پي آن باشم . آخه وقتي رهبرِ يک مملکت ، با اين همه دغدغه هاي فکري ، کاري و مسئوليت هاي خطيرش ، براي خواندن يک کتاب 800 صفحه اي از يک نويسنده ي گمنام ، وقت مي گذارد ، قطعا" آن کتاب ارزشِ خواندنش را دارد . کتاب را خيلي اتفاقي توي ويترينِ يکي از کتابفروشي هاي خيابان انقلابِ تهران ديدم و بي معطلي آن را خريدم . 

" دا " اسمِ مادرِ سیده زهرا - راوی داستان ـ است

 " دا "  روايتِ خاطراتِ سيده زهرا حسيني از سالهاي محاصره ی خرمشهر توسطِ برادرانِ عراقيمان است . این دختر 17 ساله ساکن خرمشهر ، وقايع روزهای اولِ جنگ را چنان زيبا و شفاف تعریف می کند که با تمام وجود  احساس مي کني انگار  در آن زمان ، آنجا حضور داشته اي .  

 

روزنامه ها : قبرستان ها مکانیزه می شوند

 اين کتاب ، روحِ آدم را بدجوري چنگ مي‌زند. در سراسر داستان ،با سيده زهرا هم‌ذات پنداري مي کني ، با غمهایش غمگین می شوی و با شادی هایش شاد .  لحظه ی وداع با پدرش چه احساسِ عجيبي دارد.....  و تو هم با سيده زهرا احساس مي‌کني پدر ديگر برنمي‌گردد ...  از مظلوميتِ خرمشهر و خرمشهري ها بُغض مي کني . از رشادت ها و دليري هاي مردماني مي نالي که بي دفاع و بي سلاح ، يک ماه ، خرمشهر را نگاه داشتند . از خيانت ها ميشنوي .

 در قسمت هايي از داستان که سيده زهرا  ، روزهاي شهادتِ علي - برادرش -  را روايت مي کرد  ، غبارِ غم و اندوه ، دلم را فرا گرفته بود . باور کنيد احساس مي کردم من هم داغدارم . انگار من هم قسمتي از داستان شده بودم ...

 

وقتی زمان نمی گذرد

                    وقتی زمان نمی گذرد                  

  خدا نگهش داره انشاءاله مادر بزرگ رو . همین چند روز پیش بود ، هی به موبایلش نگاه می کرد و می خندید . بهش گفتیم چیه می خندی مادر جان ؟     گفت : " اس ام اس برام اومده " .     گفتیم خب بگو ما هم بخندیم . 
گفت : " نمی دونم کیه ، ولی هی می فرسته :  Battery  Low  !  "

  کلا" پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها آدم های جالبی هستند . معدن صفا و سادگی اند . هیچوقت اون جمله ی آخریه پدربزرگم رو فراموش نمی کنم که با حالتی از ناامیدی و استیصال به من گفت : " پسرم ، هر وقت کسی رو دیدی احساس کردی میخواد با تمام وجود ،  بغلت کنه ،  و فقط تو می بینیش ، زبونت بند اومده ، صدایی نمیشنوی و زمان نمیگذره ،   مطمئن باش اون عزراعیله . "

 

مروری بر  یک خاطره

                     برگی از تاریخ                  

   بنظرم سال سوم دبيرستان بود ، وسط هاي سال تحصیلی  - پس از کش و قوس های فراوان ناشی از کمبود معلم -  بالاخره يه آقایي رو آوردند و گفتند اين هم دبير درس مثلثات شما ! بين بچه ها شايعه شده بود كه ايشان مشکل روانی دارند و کلی حرف و حدیث دیگه .... . باور نمي كردم.
اولين جلسه اي كه تشريف آوردند سر كلاس ، يك آقاي تپل مپل ، لپ قرمزی ، بلند و رشيد بودند و فوق العاده خونسرد نشان مي دادند.


   آنقدر سرد ، بی روح و بي تفاوت بودند كه وقتي بعد از قَرني يك لبخند خشك و خالي مي زدند ، تمام كلاس منفجر مي شد از خنده . يادمه همون جلسه اول ، در حين درس دادن ، يه عكسي رو از جيبشون در آوردند و گفتند اين عكس دخترمه !! بعد هم دادند به بچه هاي رديف اول كه نگاه كنند ! عكس يك دختر پانزده شانزده ساله ی بدون حجاب . بچه ها هم انگار تازه چشمشون به روشنایی افتاده بود عكس رو با دقت تمام تماشا می کردند و بعد از کلی مقاومت ، می دادند دست نفر بعدی . اشکِ شوق توی چشم بچه ها حلقه زده بود . كم كم شك من در مورد آقاي معلم داشت تبديل به يقين مي شد .

 
 زمانه گذشت و گذشت تا همين سال گذشته ...
 نزديك هاي ظهر در یکی از خیابان های شهر شيراز منتظر تاكسي بودم كه يه ماشین پيكان كنارم ترمز كرد . همين كه سرم را داخل پنجره جلو ماشين بردم و گفتم آقا فلان جا ؟ ديدم اِه اين كه همون آقا معلمه خودمونه !
با تمام وجود و مسرت گفتم : آقاي مُرا....
همين كه اسمشو گفتم ، همانطور كه سرم داخل پنجره جلو ماشينش بود ، گازش رو گرفت و رفت . منِ بدبخت هم سرم اون تو گير كرده بود و باهاش مي دويدم !! هرچي خواهش كردم ، هر چي التماس كردم ، هر چي بد و بيراه گفتم باز هم نايستاد . هر چی گفتم بابا  زن دارم ، بچه دارم ، دختر دارم ، پسر دارم ، کوچک دارم ، بزرگ دارم ، جون جدت وایسا ... ، نایستاد . هر چی گفتم بابا بیخیال ، تو مرادی نیستی (!)  من اشتباه کردم ،  جوونی کردم ، قلط کردم ، تو ببخش ... ، باز هم به کتش نرفت و نایستاد .  فكر كنم تا سر فلكه ستاد  منو با خودش كشوند ! ( یعنی چیزی حدود سی چهل متر) ، ديگه سرم داشت قطع مي شد كه ديدم پشت یه چراغ قرمز ايستاد . به يك بدبختي سرم را از توي ماشين بيرون كشيدم و از فرط خوشحالي و گيجی ، در حالی که اشک شوق توی چشم هام حلقه زده بود بی هدف می دویدم و داد مي زدم خدايا شكرت .... شكرت... شکرت ...


نكته اخلاقي :
1- حرف ديگران را در مورد آقا يا خانم معلمتان جدي بگيريد.
2- هيچ وقت سعي نكنيد سوار تاكسيی بشيد كه آقا معلم یا خانم معلم سابقتون رانندشه .